فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)P27
تهیونگ
همین که دره اتاق رو باز کردم بی هیچ مقدمهای سریع رفت داخل و با درآوردن کفشاش رفت روی تخت ، این دختر واقعاً عجیبه ، اگر نمیشناختمش باورم نمیشد الان این همون دختره خودپسند نیست.
کتمو درآوردم و آویزون کردم ، چندتا دکمه اول پیراهنمم باز کردم رفتم روی کاناپه دراز کشیدم.
الان هیناه روی تخت خوابیده بود و نمیشد روی تخت خوابید پس به همین کاناپه هم راضی بودم.
ساعدمو گذاشتم روی چشمامو بستمشون.
(دو ساعت بعد)
نویسنده
صدای رعد و برق برخورد قطره های بارون با پنجره باعث هوشیار شدن هیناه شده بود اما انگار جای گرم و نرم و خوابش براش خیلی شیرین بود که نمیخواست چشماش رو باز کنه ، اما با بیشتر شدن صدا ها چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، توی جاش نیم خیز شد و به فضایی که داخلش بود نگاه کرد که چشمش به تهیونگ خورد ، وقتی یکم به مغزش فشار آورد متوجه چیزایی که اتفاق افتاده شد و لبش رو به دندون گرفت ، تخت به این بزرگی رو اشغال کرده بود و تهیونگ با اون هیکل مجبور شده بود که روی یه کاناپه نیم وجبی بخوابه
_چه بد شد
آروم از جاش بلند شد و ملافه تخت رو برد و روی تهیونگ کشید و نا خودآگاه بهش خیره شد
هیناه
واقعاً تو خواب قشنگ بود ، بدون اخم دیدنی تر بود با این که حتی وقتی بیدار بود و اخم داشتم جذاب بود
صدای درونم دوباره بلند شد : اههه هیناه خل شدی ؟ چی داری میگی ؟ به تو چه اصلا
با دَمَغی نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت بالکن و درش رو باز کردم با باده شدیدی که وزید چشمامو بستمو کمی عقب اومدم ، هوا طوفانی بود بارون به صورت رگباری میبارید ، هوای مورد علاقم اما نه الان که باید برگردیم سئول.
_بیدار شدی ؟
با شنیدن صداش برگشتم سمتشو موهای پریشون و چشمای پف دارش و همچنین دستی که روی گردنش بود و نشون از گرفتگی گردنش میداد رو از نظر گذروندم
_تموم شد دید زدنت هیناه ؟
خجالت زده چشم ازش گرفتمو گفتم : کی..کی برمیگردیم ؟
بلند شد و همون طور که میومد سمتم گفت : نمیدونم هوا خیلی خرابه
به بیرون نگاهی کرد و گفت : فکر کنم باید تا تموم شدن بارون اینجا بمونیم
_ای بابا
کلافه دستمو لای موهام بردم و نشستم روی تخت
به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت دو نیم بعد از ظهر بود گرسنمم بود .
حالا یه روز استراحت همچین بد نبود بلند شدم و گفتم : من میرم یکم پایین ببینم تا یکم وقت بگذره
_باشه
کفشامو پوشیدمو رفتم پایین ، اووو اومدنی اصلا دقت نکردم درحالی که خیلی ساده بود بیشتر از حد شیک و تو چشم بود ، خیلیم بزرگ بود ، گشتی زدم شلوغ بود لابی ، فکر کنم بخاطر هوا همه اومدن اینجا ، از پنجره گوشه سالن به جاده خیره شدم چون بلوزم نازک بود لرزی تو تنم نشست اما با چیزی که روی شونه هام انداخته شد با تعجب به پشت سرم نگاه کردم و با یه مرده غریبه روبه رو شدم
خواستم کت رو بردارم که با لبخندی گفت : نیازی نیست بمونه
کنارم وایستاد
همین که دره اتاق رو باز کردم بی هیچ مقدمهای سریع رفت داخل و با درآوردن کفشاش رفت روی تخت ، این دختر واقعاً عجیبه ، اگر نمیشناختمش باورم نمیشد الان این همون دختره خودپسند نیست.
کتمو درآوردم و آویزون کردم ، چندتا دکمه اول پیراهنمم باز کردم رفتم روی کاناپه دراز کشیدم.
الان هیناه روی تخت خوابیده بود و نمیشد روی تخت خوابید پس به همین کاناپه هم راضی بودم.
ساعدمو گذاشتم روی چشمامو بستمشون.
(دو ساعت بعد)
نویسنده
صدای رعد و برق برخورد قطره های بارون با پنجره باعث هوشیار شدن هیناه شده بود اما انگار جای گرم و نرم و خوابش براش خیلی شیرین بود که نمیخواست چشماش رو باز کنه ، اما با بیشتر شدن صدا ها چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، توی جاش نیم خیز شد و به فضایی که داخلش بود نگاه کرد که چشمش به تهیونگ خورد ، وقتی یکم به مغزش فشار آورد متوجه چیزایی که اتفاق افتاده شد و لبش رو به دندون گرفت ، تخت به این بزرگی رو اشغال کرده بود و تهیونگ با اون هیکل مجبور شده بود که روی یه کاناپه نیم وجبی بخوابه
_چه بد شد
آروم از جاش بلند شد و ملافه تخت رو برد و روی تهیونگ کشید و نا خودآگاه بهش خیره شد
هیناه
واقعاً تو خواب قشنگ بود ، بدون اخم دیدنی تر بود با این که حتی وقتی بیدار بود و اخم داشتم جذاب بود
صدای درونم دوباره بلند شد : اههه هیناه خل شدی ؟ چی داری میگی ؟ به تو چه اصلا
با دَمَغی نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت بالکن و درش رو باز کردم با باده شدیدی که وزید چشمامو بستمو کمی عقب اومدم ، هوا طوفانی بود بارون به صورت رگباری میبارید ، هوای مورد علاقم اما نه الان که باید برگردیم سئول.
_بیدار شدی ؟
با شنیدن صداش برگشتم سمتشو موهای پریشون و چشمای پف دارش و همچنین دستی که روی گردنش بود و نشون از گرفتگی گردنش میداد رو از نظر گذروندم
_تموم شد دید زدنت هیناه ؟
خجالت زده چشم ازش گرفتمو گفتم : کی..کی برمیگردیم ؟
بلند شد و همون طور که میومد سمتم گفت : نمیدونم هوا خیلی خرابه
به بیرون نگاهی کرد و گفت : فکر کنم باید تا تموم شدن بارون اینجا بمونیم
_ای بابا
کلافه دستمو لای موهام بردم و نشستم روی تخت
به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت دو نیم بعد از ظهر بود گرسنمم بود .
حالا یه روز استراحت همچین بد نبود بلند شدم و گفتم : من میرم یکم پایین ببینم تا یکم وقت بگذره
_باشه
کفشامو پوشیدمو رفتم پایین ، اووو اومدنی اصلا دقت نکردم درحالی که خیلی ساده بود بیشتر از حد شیک و تو چشم بود ، خیلیم بزرگ بود ، گشتی زدم شلوغ بود لابی ، فکر کنم بخاطر هوا همه اومدن اینجا ، از پنجره گوشه سالن به جاده خیره شدم چون بلوزم نازک بود لرزی تو تنم نشست اما با چیزی که روی شونه هام انداخته شد با تعجب به پشت سرم نگاه کردم و با یه مرده غریبه روبه رو شدم
خواستم کت رو بردارم که با لبخندی گفت : نیازی نیست بمونه
کنارم وایستاد
۴.۳k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.