پارت ۶
ا.ت :
مامانم اومد پایین ولی من هنوز دم در وایستاده بودم حس قریبی میکردم و نمی خواستم برم تو
مامانم به سمتم اومد و محکم بغلم کرد همون لحظه گریم گرفت و چند دقیقه از بغلش جدا شدم اشکم رو پاک کردم و مامانم حالم و .... پرسید
با ترس به سمت خونمون حرکت کردم چون میترسیدم بابام دوباره کتم بزنه
در ای که وارد خونه میشه رو باز کردم
با دیدن بابام که روی مبل نشسته بود قلبم تند میزد
رفتم نزدیکش و بهش سلام دادم جوابم رو نداد خواستم برم بغلش کنم ولی اصلا دلم نمی خواست با حرکت دستش اشاره داد که برو اونور ( یعنی نمی خوام ببینمت)
چشمی گفتم و رفتم واحد ۲ چون اتاقم اونجا بود وسایلام رو گذاشتم هیچ چیز تغییر نکرده بود به جز تختم
مامانم اومد پیشم گفت : دخترم ناراحت نشو بابات
تا حرفش تموم نشده گفتم ولش ...خودم اخلاق بابا رو میدونم
مامانم اومد نشست پیشم
ازش پرسیدم : مامان چرا باید میومدم بوسان
گفت : میفهمی و از پیشم رفت
خیلی گرسنم بود تا مامانم از اتاق بیرون نرفته گفتم مامان گشنمه
مامانم گفت : میدونم گشنته دارم میرم واست یه چیز بیارم
بعد چند دقیقه بعد با نودل تند وارد اتاقم شد
مامانم گفت بفرما من میرم پایین اگه بابات بفهمه خیلی بهت اهمیت میدم عصبی میشه شب بخیر گفت و رفت
باشه ای گفتم و مامانم از اتاق رفت
یه فیلم گذاشتم و با نودل خوردم بعد اینکه خوردم به شدت داشتم میسوختم خواستم برم آب بخورم
ولی یادم افتاد بابام بهم گفته بود نمی خوام ببینمت
به مامانم زنگ زدم ولی جواب نمی داد
یه لحظه چشمم به ساعت افتاد ساعت ۱و نیم شب بود سریع گوشی رو قطع کردم و تصمیم گرفتم یواشکی برم آب بخورم یواشکی رفتم و آب خوردم و اومدم بالا
ویو هیونجین :
از موقعی که ا.ت رفته بوسان حوصلم پوکیده
خواستم بهش زنگ بزنم ولی خیلی دیر بود
اصلا بهم زنگ نزده بود که رسیده خیلی نگران بودم پس تصمیم گرفتم الان بهش زنگ بزنم
به ا.ت زنگ زدم
ویو ا.ت :
همون که رسیدم به اتاقم گوشیم زنگ خورد گوشیم رو برداشتم هیون بود
جواب دادم
سلام هیون
هیونجین : سلام چاگی . رسیدی بوسان ؟
ا.ت : اره بابا رسیدم
انقدر باهم حرف زدیم که ساعت ۳ شب شد و باهم دیگه خداحافظی کردیم
و من افتادم رو تخت و خوابم برد
💜💜
مامانم اومد پایین ولی من هنوز دم در وایستاده بودم حس قریبی میکردم و نمی خواستم برم تو
مامانم به سمتم اومد و محکم بغلم کرد همون لحظه گریم گرفت و چند دقیقه از بغلش جدا شدم اشکم رو پاک کردم و مامانم حالم و .... پرسید
با ترس به سمت خونمون حرکت کردم چون میترسیدم بابام دوباره کتم بزنه
در ای که وارد خونه میشه رو باز کردم
با دیدن بابام که روی مبل نشسته بود قلبم تند میزد
رفتم نزدیکش و بهش سلام دادم جوابم رو نداد خواستم برم بغلش کنم ولی اصلا دلم نمی خواست با حرکت دستش اشاره داد که برو اونور ( یعنی نمی خوام ببینمت)
چشمی گفتم و رفتم واحد ۲ چون اتاقم اونجا بود وسایلام رو گذاشتم هیچ چیز تغییر نکرده بود به جز تختم
مامانم اومد پیشم گفت : دخترم ناراحت نشو بابات
تا حرفش تموم نشده گفتم ولش ...خودم اخلاق بابا رو میدونم
مامانم اومد نشست پیشم
ازش پرسیدم : مامان چرا باید میومدم بوسان
گفت : میفهمی و از پیشم رفت
خیلی گرسنم بود تا مامانم از اتاق بیرون نرفته گفتم مامان گشنمه
مامانم گفت : میدونم گشنته دارم میرم واست یه چیز بیارم
بعد چند دقیقه بعد با نودل تند وارد اتاقم شد
مامانم گفت بفرما من میرم پایین اگه بابات بفهمه خیلی بهت اهمیت میدم عصبی میشه شب بخیر گفت و رفت
باشه ای گفتم و مامانم از اتاق رفت
یه فیلم گذاشتم و با نودل خوردم بعد اینکه خوردم به شدت داشتم میسوختم خواستم برم آب بخورم
ولی یادم افتاد بابام بهم گفته بود نمی خوام ببینمت
به مامانم زنگ زدم ولی جواب نمی داد
یه لحظه چشمم به ساعت افتاد ساعت ۱و نیم شب بود سریع گوشی رو قطع کردم و تصمیم گرفتم یواشکی برم آب بخورم یواشکی رفتم و آب خوردم و اومدم بالا
ویو هیونجین :
از موقعی که ا.ت رفته بوسان حوصلم پوکیده
خواستم بهش زنگ بزنم ولی خیلی دیر بود
اصلا بهم زنگ نزده بود که رسیده خیلی نگران بودم پس تصمیم گرفتم الان بهش زنگ بزنم
به ا.ت زنگ زدم
ویو ا.ت :
همون که رسیدم به اتاقم گوشیم زنگ خورد گوشیم رو برداشتم هیون بود
جواب دادم
سلام هیون
هیونجین : سلام چاگی . رسیدی بوسان ؟
ا.ت : اره بابا رسیدم
انقدر باهم حرف زدیم که ساعت ۳ شب شد و باهم دیگه خداحافظی کردیم
و من افتادم رو تخت و خوابم برد
💜💜
۲.۴k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.