P12
P12
*معجزه من*
پارت 12
در باز بود و وارد شد و دید یونا داخل کلبه است و از پنجره داره بیرونو نگاه میکنه یونگ سو رفت سمتش و دستشو گذاشت رو.بازو یونا
~:جیغغ
"":آروم باش منم
~:یونگ سو!(با چشمای اشکی)
یونا میخواست یونگ سو.رو.بغل کنه ولی غرورش اجازه نداد
نگاهشو از یونگ سو دزدید و به پنجره خیره شد
"":یونا چرا اینکارو کردی؟پاشو بریم
~:یونگ سو...
من هیجا نمیام..بودن با شما بهم آسیب میزنه نمیخوام باهاتون باشم هرلحظه که فکر میکنم قراره بمیرم بیشتر نگران میشم و میترسم😭
"":یونا چرا اینجوری فکر میکنی؟تو میتونی درمان شی نترس..من هواتو دارم
~:گریه
"":میای بریم؟
~:یونگ سو میگم جایی نمیام(داد)
تو اصن میفهمی چی میگم ... دارم میگم بهتون وابسته میشم مخصوصا به تو.یونگ سو من دو..س...ت دارم ولی نمیتونم پیشت باشم(بلند شد ایستاد)چون وابستتم
"":چی؟توو دو...سم داری؟
~:سر تکون داد ولی چیزی نگف
یونگ سو حرفای یونا رو که شنید به سمت یونا رفت و
از زبان یونا
با گفتن حرفم انگار شکی بهش وارد شد به سمتم اومد و نزدیکم شد و یهو ل..ب..اشو رو ل...ب...ام گذاشت و می...ب..و..س..ید ...
از اینکه ل..ب..اشو روی ل..ب..ام حس میکردم حس خیلی خوبی داشت یهو ازم جدا شد....
یونگ سو از یونا جدا شد و به چشماش خیره شد
"":منم دوست دارم..ولی...ولی...نمیدونستم چجوری بهت بگم
یونا خیلی تعجب کرد
یونگ سو دوباره ل...ب..ای یونا رو ب..و..س..ید
"":حالا میای بریم خونه؟
~:یونا سر ریزی تکون داد و تایید کرد
یونگ سو پیامی به خاله ی یونا داد تا خبر داشته باشه و سوار ماشین شدن
بعد گذشت 5 مین
~:مگه نمیخوایم بریم خونه؟
یونگ سو چیزی نگفت
بعد 2 مین به یه باغ رسیدن یونگ سو.درو باز کرد و با یونا رفتن داخل باغ وقتی از ورودی باغ رد شدن خاله ی یونا و بورام و یورام با کیک تولدی که داشتن سورپرایزش کردن
0 و | و /:تولدت مبارک یونا
"":تولدت مبارک یونا
فلش بک به زمانی که یونگ سو خونه خاله یونا بود
0:یونگ سو امروز تولد یوناست
"":چی؟واقعا؟
0:اره
"":من یونا رو پیدا میکنم و به شما اطلاع میدم به ادرسی که میگم برید تا بتونیم یونا رو سورپرایز کنیم
0:باشه
پایان فلش بک
یونا خیلی خوشحال شد و تعجب کرده بود
یونا نمیدونستم امروز تولدشه و ازاینکه بقیه تولدشو فراموش نکرده بودن خیلی ذوق زده شده بود
~:وای... من حتی نمیدونستم امروز تولدمه از همتون ممنونم
"":نمیخوای یکم بری جلوتر؟
یونا جلوتر رفت و دید یه میز زیبا و تزیین شده جلوشه با کلی غذاهای مختلف
~:وای خدا...چقدر خوشگله...
یونا همه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد
|:خب یونا نمیخوای یکم برقصیم؟
~:از دست تو بورام ...
یونا و بورام با هم رقصیدن و یورامم باهاشون رقصید بعد از 5 مین به سمت میز شام رفتن تا شام بخورم
0:یونا...سورپرایز شدی؟
~:اره..خیلی هنوزم باورم.نمیشه
همون موقع یونگ سو از پشت سر یونا رو صدا زد یونا روشو برگردوند
"":یونا تولدت مبارک
از زبان یونا:یونگ سو صدام کرد نگاش کردم و واقعا تعجب کردم یونگ سو برام انگشتر خریده بود
یونا یونگ سو رو بغل کرد ~:مرسی یونگ سو(زمزمه)دو..س...ت دا...رم"":منم همینطور
بعد از 5 مین نشستن تا شام بخورن
اون شب به یونا خیلی خوش گذشته بود..و خیلی م....س...ت بود با یونگ سو به خونه رفتن وقتی رسیدن یهو....خماریییی
شرایط:4 لایک و 2 کامنت
*معجزه من*
پارت 12
در باز بود و وارد شد و دید یونا داخل کلبه است و از پنجره داره بیرونو نگاه میکنه یونگ سو رفت سمتش و دستشو گذاشت رو.بازو یونا
~:جیغغ
"":آروم باش منم
~:یونگ سو!(با چشمای اشکی)
یونا میخواست یونگ سو.رو.بغل کنه ولی غرورش اجازه نداد
نگاهشو از یونگ سو دزدید و به پنجره خیره شد
"":یونا چرا اینکارو کردی؟پاشو بریم
~:یونگ سو...
من هیجا نمیام..بودن با شما بهم آسیب میزنه نمیخوام باهاتون باشم هرلحظه که فکر میکنم قراره بمیرم بیشتر نگران میشم و میترسم😭
"":یونا چرا اینجوری فکر میکنی؟تو میتونی درمان شی نترس..من هواتو دارم
~:گریه
"":میای بریم؟
~:یونگ سو میگم جایی نمیام(داد)
تو اصن میفهمی چی میگم ... دارم میگم بهتون وابسته میشم مخصوصا به تو.یونگ سو من دو..س...ت دارم ولی نمیتونم پیشت باشم(بلند شد ایستاد)چون وابستتم
"":چی؟توو دو...سم داری؟
~:سر تکون داد ولی چیزی نگف
یونگ سو حرفای یونا رو که شنید به سمت یونا رفت و
از زبان یونا
با گفتن حرفم انگار شکی بهش وارد شد به سمتم اومد و نزدیکم شد و یهو ل..ب..اشو رو ل...ب...ام گذاشت و می...ب..و..س..ید ...
از اینکه ل..ب..اشو روی ل..ب..ام حس میکردم حس خیلی خوبی داشت یهو ازم جدا شد....
یونگ سو از یونا جدا شد و به چشماش خیره شد
"":منم دوست دارم..ولی...ولی...نمیدونستم چجوری بهت بگم
یونا خیلی تعجب کرد
یونگ سو دوباره ل...ب..ای یونا رو ب..و..س..ید
"":حالا میای بریم خونه؟
~:یونا سر ریزی تکون داد و تایید کرد
یونگ سو پیامی به خاله ی یونا داد تا خبر داشته باشه و سوار ماشین شدن
بعد گذشت 5 مین
~:مگه نمیخوایم بریم خونه؟
یونگ سو چیزی نگفت
بعد 2 مین به یه باغ رسیدن یونگ سو.درو باز کرد و با یونا رفتن داخل باغ وقتی از ورودی باغ رد شدن خاله ی یونا و بورام و یورام با کیک تولدی که داشتن سورپرایزش کردن
0 و | و /:تولدت مبارک یونا
"":تولدت مبارک یونا
فلش بک به زمانی که یونگ سو خونه خاله یونا بود
0:یونگ سو امروز تولد یوناست
"":چی؟واقعا؟
0:اره
"":من یونا رو پیدا میکنم و به شما اطلاع میدم به ادرسی که میگم برید تا بتونیم یونا رو سورپرایز کنیم
0:باشه
پایان فلش بک
یونا خیلی خوشحال شد و تعجب کرده بود
یونا نمیدونستم امروز تولدشه و ازاینکه بقیه تولدشو فراموش نکرده بودن خیلی ذوق زده شده بود
~:وای... من حتی نمیدونستم امروز تولدمه از همتون ممنونم
"":نمیخوای یکم بری جلوتر؟
یونا جلوتر رفت و دید یه میز زیبا و تزیین شده جلوشه با کلی غذاهای مختلف
~:وای خدا...چقدر خوشگله...
یونا همه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد
|:خب یونا نمیخوای یکم برقصیم؟
~:از دست تو بورام ...
یونا و بورام با هم رقصیدن و یورامم باهاشون رقصید بعد از 5 مین به سمت میز شام رفتن تا شام بخورم
0:یونا...سورپرایز شدی؟
~:اره..خیلی هنوزم باورم.نمیشه
همون موقع یونگ سو از پشت سر یونا رو صدا زد یونا روشو برگردوند
"":یونا تولدت مبارک
از زبان یونا:یونگ سو صدام کرد نگاش کردم و واقعا تعجب کردم یونگ سو برام انگشتر خریده بود
یونا یونگ سو رو بغل کرد ~:مرسی یونگ سو(زمزمه)دو..س...ت دا...رم"":منم همینطور
بعد از 5 مین نشستن تا شام بخورن
اون شب به یونا خیلی خوش گذشته بود..و خیلی م....س...ت بود با یونگ سو به خونه رفتن وقتی رسیدن یهو....خماریییی
شرایط:4 لایک و 2 کامنت
۲.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.