"قسمت چهارم "
"قسمت چهارم "
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من از دور دیدم که اون دختره با دوتا از دوستای دیگه اش دارن میان . با خودم گفتم . خدایا چیکار کنم که
توجه اش رو جلب کنم .
با خودم گفتم وقتی اون دختره نزدیک شد من این کتاب رو میندازم جلوی پاش ؛ با اینکه عمدا ننداختم از
دستم افتاد . تا یه خورده جلب توجه بشه . خلاصه نزدیک و نزدیک تر شدیم . من کتاب رو انداختم زمین .
کتاب روی برف ها سر خورد درست اومد جلوی پای اون دختره . من گفتم : ببخشید !!!
ولی اون دختره هیچی نگفت . دختر سنگینی بود . و به هر چیزی رو نمیداد .
یکی از دوستاش یه تیکه انداخت گفت : نوش جونت عزیزم . اون یکی دوستش زد زیر خنده . ولی بازم
اون دختره که ازش خوشم میومد نخندید...
خلاصه کتاب رو برداشتم و رفتم داخل مدرسه . وقتی به مدرسه رسیدم خیلی خوشحال بودم . چون با
خودم میگفتم دفعه بعد بازم کتاب رو میندازم تا مجبور شه خودش کتاب رو برداره و بهم بده . اگه این کار
رو بکنه باهاش دوست میشم . و این کارهای من هم فقط یه دلیل داشت . اونم این بود که میخواستم
ببینم این دختره واقعا یه دختره سنگین و عاقلیه . یعنی به هر چیزی رو میده یا نه .
البته همون موقع که خوردم زمین و این دختره نخندید باورم شد که این دختره همونیه که من آرزوی
دوست شدن با اونو دارم . بعد اینکه رسیدم مدرسه علی و مرتضی هم رسیدند .
علی گفت : رضا تو چرا یهوویی قهر کردی و از دستم ناراحت شدی . من زدم به سیم آخر گفتم که باید
خیال این علی رو راحت کنم و بگم که اصلا من از اون مینا خوشم نمیاد .
گفتم ببین علی : من متوجه منظورت شدم . پس حرفای منو بشنو . من از مینا خوشم نمیاد پس
خیالت راحت باشه . و اصلا هم نمیدونم مینا چه حسی نسبت به من داره . واسمم مهم نیست . پس
گیر سه پیچ نده و زیاد ازم سوال نکن .
بعد من دیدم که علی خیالش واقعا راحت شد . علی که خیالش تخت بود من مینا رو دوست ندارم
گفت : بابا رضا این حرفا چیه . ما با هم دوستیم . اصلا من منظور بدی نداشتم . خب بیا آشتی .
گفتم قهر نبودم که آشتی کنم . دست بردار علی ...
زنگ خورد رفتیم کلاس . درس ادبیات داشتیم . کلا از درس ادبیات خوشم میومد .
صندلیمو کشیدم جلو . رفتیم یه جای دیگه نشستم چون از دست علی ناراحت بودم و نمیخواستم
سوالهاشو جواب بدم . مرتضی رو هم آوردم کنارم . کلا از مرتضی خوشم میومد تا علی . چون از یک سو
شبیه خودمه . کم حرف . مهربون و زیادم به همه چیز گیر نمیده . کلاس ها تموم شدن و تقریبا شب
بود . زنگ تموم شد . ما اومدیم بیرون . مرتضی رو کشیدم اینور گفتم بزار علی بره بعد ما دوتا با هم
میریم . گفت باشه .
علی دید ما نمیاییم خودش رفت . من و مرتضی رفتیم بازار . مرتضی گفت :رضا بیا بریم یه قهوه بخوریم
خیلی سرده میچسبه .
رفتیم یه قهوه خوردیم . این مرتضی هم اگه بگیره ول نمیکنه . بعدش گفت بریم کافی نت تو اینترنت کار
دارم . گفتم فقط زود باشه رفتیم کافی نت . انگار یه دوست اینترنتی داشت .
گفتم داری به کی نظر میدی ؟ گفت : یه دوست پیدا کردم که خیلی مهربونه . گفتم ول کن بابا تو هم .
یه خنده ی تلخی کرد .
سرم رو انداختم پایین . انگارمرتضی تو دلش ناراحت شد .
مرتضی کارهاش تو کافی نت تموم شد . اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم ... من تو راه همش تو این
فکر بودم که چرا مینا این شعرها رو نوشته . منظورش چیه . تا اون موقع میدونستم ازم خوشش میاد
ولی نه اینطوری که به شعر نوشتن و جلب توجه بکشه . بازم کتاب رو درآوردم یه باره دیگه شعر رو خوندم
"آه ... آه ... اما چرا او نمیداند که در اینجا من
دلم تنگ است...یه ذره ست ؟ ای داد بر من ... داد ... من نمیدانم چرا طاووس من این را نمیداند؟ که من
بیچاره هم در سینه دل دارم .که دل من هم دل است آخر ؟ سنگ و آهن نیست . او چرا اینقدر از من
غافل است آخر ؟ "
شعر قشنگی بود . وقتی میخوندم احساس سبکی میکردم . از اون شعر خوشم اومد . نمیدونم مینا از
خودش نوشته بود یا از جایی برداشته بود .
مرتضی گفت : چرا تو خودتی ؟؟؟ گفتم بیا ببیین این مینا هه چی نوشته . بیچاره مرتضی از ترس
دعوای منو علی حتی بهم نگفت که بده اون شعر رو بخونم ببینیم اصلا چی نوشته .
مرتضی گفت : بده ببینم ...
دادم بهش خوند . گفت اونم عاشقه هاااا . یا به اصطلاح دیوونه ست . راننده تاکسی خودش آدم جوانی
بود و آهنگ عاشقونه ای گذاشته بود . و وقتی شعر رو میخوندی آدم لذت میبرد .
رسیدیم خونه . اون روز هم اونطور تموم شد . تو رخت خواب تو این فکر بودم که فردا چیکار کنم . خوابم
نمیبرد . همش تو ذهنم نقشه میریختم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من از دور دیدم که اون دختره با دوتا از دوستای دیگه اش دارن میان . با خودم گفتم . خدایا چیکار کنم که
توجه اش رو جلب کنم .
با خودم گفتم وقتی اون دختره نزدیک شد من این کتاب رو میندازم جلوی پاش ؛ با اینکه عمدا ننداختم از
دستم افتاد . تا یه خورده جلب توجه بشه . خلاصه نزدیک و نزدیک تر شدیم . من کتاب رو انداختم زمین .
کتاب روی برف ها سر خورد درست اومد جلوی پای اون دختره . من گفتم : ببخشید !!!
ولی اون دختره هیچی نگفت . دختر سنگینی بود . و به هر چیزی رو نمیداد .
یکی از دوستاش یه تیکه انداخت گفت : نوش جونت عزیزم . اون یکی دوستش زد زیر خنده . ولی بازم
اون دختره که ازش خوشم میومد نخندید...
خلاصه کتاب رو برداشتم و رفتم داخل مدرسه . وقتی به مدرسه رسیدم خیلی خوشحال بودم . چون با
خودم میگفتم دفعه بعد بازم کتاب رو میندازم تا مجبور شه خودش کتاب رو برداره و بهم بده . اگه این کار
رو بکنه باهاش دوست میشم . و این کارهای من هم فقط یه دلیل داشت . اونم این بود که میخواستم
ببینم این دختره واقعا یه دختره سنگین و عاقلیه . یعنی به هر چیزی رو میده یا نه .
البته همون موقع که خوردم زمین و این دختره نخندید باورم شد که این دختره همونیه که من آرزوی
دوست شدن با اونو دارم . بعد اینکه رسیدم مدرسه علی و مرتضی هم رسیدند .
علی گفت : رضا تو چرا یهوویی قهر کردی و از دستم ناراحت شدی . من زدم به سیم آخر گفتم که باید
خیال این علی رو راحت کنم و بگم که اصلا من از اون مینا خوشم نمیاد .
گفتم ببین علی : من متوجه منظورت شدم . پس حرفای منو بشنو . من از مینا خوشم نمیاد پس
خیالت راحت باشه . و اصلا هم نمیدونم مینا چه حسی نسبت به من داره . واسمم مهم نیست . پس
گیر سه پیچ نده و زیاد ازم سوال نکن .
بعد من دیدم که علی خیالش واقعا راحت شد . علی که خیالش تخت بود من مینا رو دوست ندارم
گفت : بابا رضا این حرفا چیه . ما با هم دوستیم . اصلا من منظور بدی نداشتم . خب بیا آشتی .
گفتم قهر نبودم که آشتی کنم . دست بردار علی ...
زنگ خورد رفتیم کلاس . درس ادبیات داشتیم . کلا از درس ادبیات خوشم میومد .
صندلیمو کشیدم جلو . رفتیم یه جای دیگه نشستم چون از دست علی ناراحت بودم و نمیخواستم
سوالهاشو جواب بدم . مرتضی رو هم آوردم کنارم . کلا از مرتضی خوشم میومد تا علی . چون از یک سو
شبیه خودمه . کم حرف . مهربون و زیادم به همه چیز گیر نمیده . کلاس ها تموم شدن و تقریبا شب
بود . زنگ تموم شد . ما اومدیم بیرون . مرتضی رو کشیدم اینور گفتم بزار علی بره بعد ما دوتا با هم
میریم . گفت باشه .
علی دید ما نمیاییم خودش رفت . من و مرتضی رفتیم بازار . مرتضی گفت :رضا بیا بریم یه قهوه بخوریم
خیلی سرده میچسبه .
رفتیم یه قهوه خوردیم . این مرتضی هم اگه بگیره ول نمیکنه . بعدش گفت بریم کافی نت تو اینترنت کار
دارم . گفتم فقط زود باشه رفتیم کافی نت . انگار یه دوست اینترنتی داشت .
گفتم داری به کی نظر میدی ؟ گفت : یه دوست پیدا کردم که خیلی مهربونه . گفتم ول کن بابا تو هم .
یه خنده ی تلخی کرد .
سرم رو انداختم پایین . انگارمرتضی تو دلش ناراحت شد .
مرتضی کارهاش تو کافی نت تموم شد . اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم ... من تو راه همش تو این
فکر بودم که چرا مینا این شعرها رو نوشته . منظورش چیه . تا اون موقع میدونستم ازم خوشش میاد
ولی نه اینطوری که به شعر نوشتن و جلب توجه بکشه . بازم کتاب رو درآوردم یه باره دیگه شعر رو خوندم
"آه ... آه ... اما چرا او نمیداند که در اینجا من
دلم تنگ است...یه ذره ست ؟ ای داد بر من ... داد ... من نمیدانم چرا طاووس من این را نمیداند؟ که من
بیچاره هم در سینه دل دارم .که دل من هم دل است آخر ؟ سنگ و آهن نیست . او چرا اینقدر از من
غافل است آخر ؟ "
شعر قشنگی بود . وقتی میخوندم احساس سبکی میکردم . از اون شعر خوشم اومد . نمیدونم مینا از
خودش نوشته بود یا از جایی برداشته بود .
مرتضی گفت : چرا تو خودتی ؟؟؟ گفتم بیا ببیین این مینا هه چی نوشته . بیچاره مرتضی از ترس
دعوای منو علی حتی بهم نگفت که بده اون شعر رو بخونم ببینیم اصلا چی نوشته .
مرتضی گفت : بده ببینم ...
دادم بهش خوند . گفت اونم عاشقه هاااا . یا به اصطلاح دیوونه ست . راننده تاکسی خودش آدم جوانی
بود و آهنگ عاشقونه ای گذاشته بود . و وقتی شعر رو میخوندی آدم لذت میبرد .
رسیدیم خونه . اون روز هم اونطور تموم شد . تو رخت خواب تو این فکر بودم که فردا چیکار کنم . خوابم
نمیبرد . همش تو ذهنم نقشه میریختم .
۳۲.۵k
۰۷ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.