صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه
صبح روزی که مهدی میخواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش.
از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار است.
مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید.
گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مدام میگرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد. بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی. گفت: تا خیالم از تو راحت نشود نه.
از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار است.
مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید.
گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مدام میگرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد. بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی. گفت: تا خیالم از تو راحت نشود نه.
۴۹۷
۰۱ فروردین ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.