قسمت ۸
قسمت ۸
_پندار؟بایدبهش زمان بدیم صبرکن گذرزمان همه چی روحل میکنه.
پندارآروم ترشده بود.مامان باناراحتی که ازتوی چشاش خونده میشداومدکنارمون.ازجام بلندشدم نشست کنارپسرش.مشغول حرف زدن شدن.
ازشون دورشدم ورفتم داخل بیمارستان.
درزدم وواردشدم.روی تخت درازکشیده بودوبه دستش سرم وصل شده بوداخماشم حسابی توی هم بود.نگاهی بهم کردوباعصبانیت گفت:کی گفت به توبیای تو بروبیرون.
_سلام
+گفتم بروبیرون.
_باشه میرم ولی اولش بایدبه حرفاگوش کنین.
+نمیخوام به حرفای بی ارزش توگوش کنم بروبیرون.
_آره درنظرشماحرفای من بی ارزشه چرا؟چون پولم مثه شماازپاروبالانمیره.چون بابام پولدارنیس چون خونمون بالاشهرنیس چون ماشین آخرین سیستم زیرپامون نیس ماهیچ کدوم ازاینارونداشتیم ولی بازم خوشبخت بودیم. بابام ازصبح تاشب کارمیکردتابتونه یه لقمه نون حلال واسمون بیاره اخرشم توی جاده مردبعدازاون مامانم مشغول کارشد.هرکارب میکردتافقط من درس بخونم.خیلی شبامیشدکه یه تیکه نون خشک نداشتیم بخوریم شایدتوی همون شباشمامرغ وگوشت کباب میکردین ومیخوردین.مامانم مریض بودولی پول دوادرمون نداشتیم.شماشخصیت آدمارو به اندازه ای که پول دارن میبینین ولی مابه خودآدمانگاه میکنیم میدونین پنداراصلاشبیه شمانیس.برای اون تنهاچیزی که مهم نیس پوله.من لباسای شبک وگرون قیمت نخریدم،من غذاهای آنچنانی نمیخوردم،من مسافرتای خارج ازکشورنمیرفتم من هیچ کدوم ازاون کارایی که شماپولدارامیکنین رونکردم ولی بازم خوشبخت بودم چون هم پدرداشتم هم مادر داشتن اوناینی خوشبختی وقتی خدااوناروازم گرفت خوشبختی روهم ازم گرفت ولی به جاش پنداروبهم داد.کسی که باهمه ی وجوددوسم داشت ودوسش داشتم.به گذشتم نگاه نکردبه پول خانوادم نگاه نکرداون فقط خودمودید.
خوشحالم ازاینکه پولدارنبودیم چون اونوقت هرکی کنارمون میومدبخاطرپولمون میشد.مادرکنارهم خوشبختیم.اومدیم پیشتون تانوه تون رونشون بدیم. دوست دارم پدرومادربزرگش روبشناسه.اگه دوست ندارین منوببینین باشه کاری میکنم که حتی سایمم نبینین ولی پسرتون روازخودتون دورنکنین نوه تون روازخودتون دورنکنین میدونم شماهم دوست دارین پندارکنارتون باشه پس باهاش خوب باشین نزارین ناراحت شه.سعی میکنم هرجاکه شماهستین من نباشم تاناراحت نشین.
حرفام تموم شده بود.تواین مدت بدون هیچ حرفی گوش میکرد.آروم خداحافظ گفتم وخواستم خارج شم که گفت:صب کن
سرجام ایستادم.برگشتم طرفش.
+اسمش چیه؟
به آرمین اشاره میکردنگاهی به آرمین کردم که داشت نگام میکردلبخندی به روش زدم اونم خندید گفتم:آرمین...
+بیاجلو
باترس واضطراب نزدیکش شدم.
+تختوبیاربالاتر.
کاری که گفت روکردم.حالانشسته بود.دستشودرازکردتاآرمین روبگیره.آرمین روگذاشتم توی بغلش.آرمین شروع کردبه گریه کردن.دراین موردبه پسرم حق میدم که بترسه وگریه کنه.
_گریه نکن پسرم بابابزرگه...گریه نکن مامانی...
یکم که گذشت آرمین آروم شد.وقتی دیدم که دیگه گریه نمیکنه گفتم:من میرم بیرون تاشماراحت باشین.
پشتم وبهش کردم خواستم قدم اولوبردارم که گفت:اره درنظرمن عروسم بایدپولدارواصل ونسب دارمیشدهیچ کدوم ازاون دخترای پولداری که دیدم پاکی ونجابت وصداقتی که توی چشمات بودرونداشتن.همه شون فقط به فکراین بودن که امروزپولشون روکجابریزن من همه اینارومیدیدم ولی بازم نظرم عوض نمیشد.وقتی پنداراومداینجاهنوزم نظرم همون بودولی بااین حرفای تو...انگاریکی بایداینارومیگفت تابه خودم بیام وبفهمم که اشتباه میکنم همه آدمااشتباه میکنن منم اشتباه کردم میخواستم جلوی خوشبختی پسرم روبگیرم درصورتی که خودم میخواستم خوشبخت باشه من عشقوتوی چشمای پندارمیدیدم وقتی که ازتوتعریف میکرد.اگه فقط سعی میکردم تاتوروبشناسم پسرم این همه عذاب نمیکشید.منوببخش دخترم...ممنونم که باحرفات منوبه خودم آوردی...
اشکام سرازیر شده بود برگشتم طرفش.دیدم توی چشمای آقاجون هم اشک جمع شده.لبخندی به روش زدم.اونم لبخندزد.دستاشوبازکردمنم رفتم طرفش وبغلم کرد.
+همیشه آرزوداشتم که یه دخترداشته باشم خوشحالم که خدایکی خوبشونصیبم کرد.
ازبغلش اومدم بیرون سرموانداخته بودم پایین راستش خجالت میکشیدم ازش.اونم باصدای بلندزدزیرخنده.دربازشدوپندارومامان وارداتاق شدن.
پندار:اینجاچخبره؟
نگاش کردم وبه روش لبخندزدم.مامان هم میخندید.
آقاجون:بیاببینم پسر
پندار:آقاجون؟
آرمین روگرفتم بغلم.پنداراومدطرف پدرش وهمدیگروبغل کردن.
آقاجون ومامان مشغول بازی کردن باآرمین بودن.حال آقاجون خیلی بهتره شده بود.دکترمیگفت انگار منتظربوده تاشمابیاین وحالش خوب شده.داشتم بالذت بهشون نگاه میکردم که پنداراومدپیشم وآروم کنارگوشم گفت:پیش...ناقلاچی به بابام گفتی که شدی عزیزدلش؟
آروم خندیدم وگفتم:هیچی...
پندار:خوبه والاهیچی نگفتی وشدی سوگلیش ماسالهاس داریم کنارگوشش وراجی میکنیم ولی فایده نداشت.
_پندار؟بایدبهش زمان بدیم صبرکن گذرزمان همه چی روحل میکنه.
پندارآروم ترشده بود.مامان باناراحتی که ازتوی چشاش خونده میشداومدکنارمون.ازجام بلندشدم نشست کنارپسرش.مشغول حرف زدن شدن.
ازشون دورشدم ورفتم داخل بیمارستان.
درزدم وواردشدم.روی تخت درازکشیده بودوبه دستش سرم وصل شده بوداخماشم حسابی توی هم بود.نگاهی بهم کردوباعصبانیت گفت:کی گفت به توبیای تو بروبیرون.
_سلام
+گفتم بروبیرون.
_باشه میرم ولی اولش بایدبه حرفاگوش کنین.
+نمیخوام به حرفای بی ارزش توگوش کنم بروبیرون.
_آره درنظرشماحرفای من بی ارزشه چرا؟چون پولم مثه شماازپاروبالانمیره.چون بابام پولدارنیس چون خونمون بالاشهرنیس چون ماشین آخرین سیستم زیرپامون نیس ماهیچ کدوم ازاینارونداشتیم ولی بازم خوشبخت بودیم. بابام ازصبح تاشب کارمیکردتابتونه یه لقمه نون حلال واسمون بیاره اخرشم توی جاده مردبعدازاون مامانم مشغول کارشد.هرکارب میکردتافقط من درس بخونم.خیلی شبامیشدکه یه تیکه نون خشک نداشتیم بخوریم شایدتوی همون شباشمامرغ وگوشت کباب میکردین ومیخوردین.مامانم مریض بودولی پول دوادرمون نداشتیم.شماشخصیت آدمارو به اندازه ای که پول دارن میبینین ولی مابه خودآدمانگاه میکنیم میدونین پنداراصلاشبیه شمانیس.برای اون تنهاچیزی که مهم نیس پوله.من لباسای شبک وگرون قیمت نخریدم،من غذاهای آنچنانی نمیخوردم،من مسافرتای خارج ازکشورنمیرفتم من هیچ کدوم ازاون کارایی که شماپولدارامیکنین رونکردم ولی بازم خوشبخت بودم چون هم پدرداشتم هم مادر داشتن اوناینی خوشبختی وقتی خدااوناروازم گرفت خوشبختی روهم ازم گرفت ولی به جاش پنداروبهم داد.کسی که باهمه ی وجوددوسم داشت ودوسش داشتم.به گذشتم نگاه نکردبه پول خانوادم نگاه نکرداون فقط خودمودید.
خوشحالم ازاینکه پولدارنبودیم چون اونوقت هرکی کنارمون میومدبخاطرپولمون میشد.مادرکنارهم خوشبختیم.اومدیم پیشتون تانوه تون رونشون بدیم. دوست دارم پدرومادربزرگش روبشناسه.اگه دوست ندارین منوببینین باشه کاری میکنم که حتی سایمم نبینین ولی پسرتون روازخودتون دورنکنین نوه تون روازخودتون دورنکنین میدونم شماهم دوست دارین پندارکنارتون باشه پس باهاش خوب باشین نزارین ناراحت شه.سعی میکنم هرجاکه شماهستین من نباشم تاناراحت نشین.
حرفام تموم شده بود.تواین مدت بدون هیچ حرفی گوش میکرد.آروم خداحافظ گفتم وخواستم خارج شم که گفت:صب کن
سرجام ایستادم.برگشتم طرفش.
+اسمش چیه؟
به آرمین اشاره میکردنگاهی به آرمین کردم که داشت نگام میکردلبخندی به روش زدم اونم خندید گفتم:آرمین...
+بیاجلو
باترس واضطراب نزدیکش شدم.
+تختوبیاربالاتر.
کاری که گفت روکردم.حالانشسته بود.دستشودرازکردتاآرمین روبگیره.آرمین روگذاشتم توی بغلش.آرمین شروع کردبه گریه کردن.دراین موردبه پسرم حق میدم که بترسه وگریه کنه.
_گریه نکن پسرم بابابزرگه...گریه نکن مامانی...
یکم که گذشت آرمین آروم شد.وقتی دیدم که دیگه گریه نمیکنه گفتم:من میرم بیرون تاشماراحت باشین.
پشتم وبهش کردم خواستم قدم اولوبردارم که گفت:اره درنظرمن عروسم بایدپولدارواصل ونسب دارمیشدهیچ کدوم ازاون دخترای پولداری که دیدم پاکی ونجابت وصداقتی که توی چشمات بودرونداشتن.همه شون فقط به فکراین بودن که امروزپولشون روکجابریزن من همه اینارومیدیدم ولی بازم نظرم عوض نمیشد.وقتی پنداراومداینجاهنوزم نظرم همون بودولی بااین حرفای تو...انگاریکی بایداینارومیگفت تابه خودم بیام وبفهمم که اشتباه میکنم همه آدمااشتباه میکنن منم اشتباه کردم میخواستم جلوی خوشبختی پسرم روبگیرم درصورتی که خودم میخواستم خوشبخت باشه من عشقوتوی چشمای پندارمیدیدم وقتی که ازتوتعریف میکرد.اگه فقط سعی میکردم تاتوروبشناسم پسرم این همه عذاب نمیکشید.منوببخش دخترم...ممنونم که باحرفات منوبه خودم آوردی...
اشکام سرازیر شده بود برگشتم طرفش.دیدم توی چشمای آقاجون هم اشک جمع شده.لبخندی به روش زدم.اونم لبخندزد.دستاشوبازکردمنم رفتم طرفش وبغلم کرد.
+همیشه آرزوداشتم که یه دخترداشته باشم خوشحالم که خدایکی خوبشونصیبم کرد.
ازبغلش اومدم بیرون سرموانداخته بودم پایین راستش خجالت میکشیدم ازش.اونم باصدای بلندزدزیرخنده.دربازشدوپندارومامان وارداتاق شدن.
پندار:اینجاچخبره؟
نگاش کردم وبه روش لبخندزدم.مامان هم میخندید.
آقاجون:بیاببینم پسر
پندار:آقاجون؟
آرمین روگرفتم بغلم.پنداراومدطرف پدرش وهمدیگروبغل کردن.
آقاجون ومامان مشغول بازی کردن باآرمین بودن.حال آقاجون خیلی بهتره شده بود.دکترمیگفت انگار منتظربوده تاشمابیاین وحالش خوب شده.داشتم بالذت بهشون نگاه میکردم که پنداراومدپیشم وآروم کنارگوشم گفت:پیش...ناقلاچی به بابام گفتی که شدی عزیزدلش؟
آروم خندیدم وگفتم:هیچی...
پندار:خوبه والاهیچی نگفتی وشدی سوگلیش ماسالهاس داریم کنارگوشش وراجی میکنیم ولی فایده نداشت.
۹۳.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.