آنچه می خوانید خاطره ای است از شهید غلامرضا جان نثاری به
آنچه می خوانید خاطره ای است از شهید غلامرضا جان نثاری به روایت همسرش:
بعد از چند روز مأموریت، با ماشین بنیاد جانبازان آمده بود خانه. گفتم: «یه ده روزی میشه تو خونه ایم. حوصله مون سر رفته. حالا که ماشین آوردی بریم خونة مامان اینا؟
گفت: «نه!» گفتم: «خب، پس بریم گلستان شهدا.»
باز گفت: «نه!» بعد هم پا شد و گفت: «من میرم این ماشین را بذارم بنیاد و برگردم. بعدش هر جا خواستی میریم. این ماشـین اینجـا بمونـه، واسه شما شیطون میشه».
بعد از چند روز مأموریت، با ماشین بنیاد جانبازان آمده بود خانه. گفتم: «یه ده روزی میشه تو خونه ایم. حوصله مون سر رفته. حالا که ماشین آوردی بریم خونة مامان اینا؟
گفت: «نه!» گفتم: «خب، پس بریم گلستان شهدا.»
باز گفت: «نه!» بعد هم پا شد و گفت: «من میرم این ماشین را بذارم بنیاد و برگردم. بعدش هر جا خواستی میریم. این ماشـین اینجـا بمونـه، واسه شما شیطون میشه».
۱.۷k
۲۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.