به گمانم قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد...
به گمانم قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد...
دیگر کم و بیش دارم ایمان می آورم,
همه چیز همانگونه که باید ، اتفاق می افتد...
و کائنات کار خود را خوب خوب می دانند,
فقط نباید از حرکت بایستم...
به محض اینکه متوقف شوم,
کلاهمان در هم می رود...
و شروع می کنم به گلایه هایی از همان دست,
که خودت می دانی...
می خواهم زندگی را ساده برگزارکنم,
عاشق گل های مريم بمانم...
و عطر بهار نارنج را از ياد نبرم,
سادگی را دوست دارم...
ساده ام ، ساده ی ساده...
خودم را و خدایم را دوست دارم,
من با او دوستم...
همدیگر را دوست داریم,
سالهاست آسوده و امن در کنار هم زندگی می کنیم...
او دست مرا می گیرد,
و من هم دیگر دارم می فهمم
که هرگز نباید دستش را رها کنم...
دیگر کم و بیش دارم ایمان می آورم,
همه چیز همانگونه که باید ، اتفاق می افتد...
و کائنات کار خود را خوب خوب می دانند,
فقط نباید از حرکت بایستم...
به محض اینکه متوقف شوم,
کلاهمان در هم می رود...
و شروع می کنم به گلایه هایی از همان دست,
که خودت می دانی...
می خواهم زندگی را ساده برگزارکنم,
عاشق گل های مريم بمانم...
و عطر بهار نارنج را از ياد نبرم,
سادگی را دوست دارم...
ساده ام ، ساده ی ساده...
خودم را و خدایم را دوست دارم,
من با او دوستم...
همدیگر را دوست داریم,
سالهاست آسوده و امن در کنار هم زندگی می کنیم...
او دست مرا می گیرد,
و من هم دیگر دارم می فهمم
که هرگز نباید دستش را رها کنم...
۱.۴k
۰۳ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.