دیشب
دیشب
قدم می زدیم
با خدا,
کوچه پس کوچه های خواب را...
ماه را پشت سرمی گذاشتیم,
تا روشن شدن چشم دنیا...
و فوت می کردیم تک تک ستارگان را,
تا تولد دوباره خورشید...
دیشب بی واسطه,
من بودم و او...
و دستی که گرفته بود,
وجودم را...
و بیرون می کشید,
مرا از دالان تاریکی
تا دلم روشن و
روشن و
روشن ترشود...
دیشب می گفت و می شنیدم و
سرخ می شدم,
در شعله شرم...
تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم...
گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند,
دلم روشن و
روشن و
روشن تر می شد...
و خدا بود که می خندید,
و تنهایم می گذاشت با روز...
وزنگ صدایش که بیدارم می کرد...
قدم می زدیم
با خدا,
کوچه پس کوچه های خواب را...
ماه را پشت سرمی گذاشتیم,
تا روشن شدن چشم دنیا...
و فوت می کردیم تک تک ستارگان را,
تا تولد دوباره خورشید...
دیشب بی واسطه,
من بودم و او...
و دستی که گرفته بود,
وجودم را...
و بیرون می کشید,
مرا از دالان تاریکی
تا دلم روشن و
روشن و
روشن ترشود...
دیشب می گفت و می شنیدم و
سرخ می شدم,
در شعله شرم...
تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم...
گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند,
دلم روشن و
روشن و
روشن تر می شد...
و خدا بود که می خندید,
و تنهایم می گذاشت با روز...
وزنگ صدایش که بیدارم می کرد...
۱.۶k
۰۳ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.