همه میخوان برن توشهرجشن بگیرن اونا نیخوان بیان ده حتما ای
همه میخوان برن توشهرجشن بگیرن اونا نیخوان بیان ده حتما اینم ازرسم ورسومات شهریاست.
زینت نیشگونی ازبازوم گرفت وگفت:
ای بدجنس داری طعنه میزنی
مادرکه تااون لحظه ساکت بود باناراحتی گفت:
ن اینکه کم بهشون طعنه زده میخوام بازم بارشون کنه،بهترزود پاشی واون ظرف ماستی که دراشپزخانه ست روببری براخواهرت.
باخارج شدن مادرازاتاق روبه زینت کردم وگفتم:
بازاین بدبختی ماشروع شد.
زینت که هنوزدرعالم خودش بوددستاتش رابهم مالید وباخوشحال زایدالوصفی گفت:
حتماازالان دخترای ده دنبال لباس هستندتازه ازفردا تیپشون هم غوض میشه.هی دخترخوشحال نیستی 2شبانه روزتوده خودمون عروسیه ،اونم چه عروسی ای.
بابی حوصله گی گفتم :
ن مثل توکه انگاردنیا روبهت دادن.
خودش هم متوجه شد که کمی زیاده رویی کرده.برای اینکه اوراازفکربیرون بیاورم دستش راگرفتم وگفتم:
حیف نیست امروزمان راباحرفهای بیهودهوخراب کنیم.پاشوبریم یه چیزی بخوریم که نزدیکه ازحال برم.
بعدازخوردن نهارزینت به خانه شان رفت ومن هم بعدازتمییزکردن خانه.ظرف ماست رابرداشتم وازخانه خارج شدم.درکوچه پرنده هم پرنمیزد.باخودگفتم:
حتما همه رفتندخونه ی اقای رضایی.
خانه ی خواهرم هم هرچی درزدم کسی دررابازنکرد.کم کم داشتم ناامیدمیشدم که دربرروی پاشنه چرخیدوجوادباصورتی پف کرده وخواب الوددراستانه ی درظاهرشد.سراغ نسرین راگرفتم.باصدای خواب الودی گفت:
خواهرت رفته ویلای اقای رضای .
باتمسخرگفتم:
انگارمیخوان کوه بیستون ازسررا اقای رضایی وخانوادش بردارندوگرنه یه وبلای ناقابل این همه کنیز وغلام نمیخواد
مثل اینکه خواب ازسرش پرید چون قهقه ای سردادوگفت:
خیلی بدجنسی .صبرکن خواهرت بیاداونوقت بهت میگه کوه بیستون.چیه.
بازخندیدودنباله ی حرفش گرفت وگفت:
نترس شوخی کردم بهش نمیگم.
خنده ی مسخره ی کردم وگفتم:
خوب شد گفتی وگرنه ازترس غالب تهی میکردم.
حیف که این ظرف ماست دستته وگرنه حسابتو میرسیدم.داری منومسخره میکنی .حالا چرانمیای تو؟
ن دیگه دارم میرم میترسم اگه یکمه دیگه اینجا بمونم ازسرمای وجودت یخ بزنم.
ای موذی باشه طلبت.
صدای گریه مرضیه اوراازادامه ی سخن گفتن بازداشت.معذرت خواهی کوتاهی کردورفت..
زینت نیشگونی ازبازوم گرفت وگفت:
ای بدجنس داری طعنه میزنی
مادرکه تااون لحظه ساکت بود باناراحتی گفت:
ن اینکه کم بهشون طعنه زده میخوام بازم بارشون کنه،بهترزود پاشی واون ظرف ماستی که دراشپزخانه ست روببری براخواهرت.
باخارج شدن مادرازاتاق روبه زینت کردم وگفتم:
بازاین بدبختی ماشروع شد.
زینت که هنوزدرعالم خودش بوددستاتش رابهم مالید وباخوشحال زایدالوصفی گفت:
حتماازالان دخترای ده دنبال لباس هستندتازه ازفردا تیپشون هم غوض میشه.هی دخترخوشحال نیستی 2شبانه روزتوده خودمون عروسیه ،اونم چه عروسی ای.
بابی حوصله گی گفتم :
ن مثل توکه انگاردنیا روبهت دادن.
خودش هم متوجه شد که کمی زیاده رویی کرده.برای اینکه اوراازفکربیرون بیاورم دستش راگرفتم وگفتم:
حیف نیست امروزمان راباحرفهای بیهودهوخراب کنیم.پاشوبریم یه چیزی بخوریم که نزدیکه ازحال برم.
بعدازخوردن نهارزینت به خانه شان رفت ومن هم بعدازتمییزکردن خانه.ظرف ماست رابرداشتم وازخانه خارج شدم.درکوچه پرنده هم پرنمیزد.باخودگفتم:
حتما همه رفتندخونه ی اقای رضایی.
خانه ی خواهرم هم هرچی درزدم کسی دررابازنکرد.کم کم داشتم ناامیدمیشدم که دربرروی پاشنه چرخیدوجوادباصورتی پف کرده وخواب الوددراستانه ی درظاهرشد.سراغ نسرین راگرفتم.باصدای خواب الودی گفت:
خواهرت رفته ویلای اقای رضای .
باتمسخرگفتم:
انگارمیخوان کوه بیستون ازسررا اقای رضایی وخانوادش بردارندوگرنه یه وبلای ناقابل این همه کنیز وغلام نمیخواد
مثل اینکه خواب ازسرش پرید چون قهقه ای سردادوگفت:
خیلی بدجنسی .صبرکن خواهرت بیاداونوقت بهت میگه کوه بیستون.چیه.
بازخندیدودنباله ی حرفش گرفت وگفت:
نترس شوخی کردم بهش نمیگم.
خنده ی مسخره ی کردم وگفتم:
خوب شد گفتی وگرنه ازترس غالب تهی میکردم.
حیف که این ظرف ماست دستته وگرنه حسابتو میرسیدم.داری منومسخره میکنی .حالا چرانمیای تو؟
ن دیگه دارم میرم میترسم اگه یکمه دیگه اینجا بمونم ازسرمای وجودت یخ بزنم.
ای موذی باشه طلبت.
صدای گریه مرضیه اوراازادامه ی سخن گفتن بازداشت.معذرت خواهی کوتاهی کردورفت..
۳۵۹
۰۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.