اون تورودوست داره وبادادن این هدیه به تومیخوادعلاقش رابسب
اون تورودوست داره وبادادن این هدیه به تومیخوادعلاقش رابسبت به تونشون بده.
به هرحال من نمیتونم این هدیه روقبول کنم بهتره همین الان این روبه پویابرش گردونی.بهش بگوبرای من همین نامه کافیست ازاین بهدفکرمن بودی ازت ممنونم.ابنوبگو وزودبرگردد.
خواست حرفی بزند.گفتم:
خواهش میکنم منومنصرف نکن.خودت خوب میدونی که نمیتونم به خدانمیتونم این هدیه روقبول کنم ارزش این نامه برای من بیشترازاین هدیه است.
شانه هایش رابالا انداخت وگفت:
هرطوردوست داری ولی پویا ناراحت میشه.
بارفتن زینت اسک من هم سرازیرشد من لایق این همه محبت نبودم چون تابه حال کاری براش انجام نداده بودم.نه به اواططهارعلاقه کرده بودم ونه بارفتارهای گرمم امیدوارش کرده بودم.اه خداخودت کمکم کن .نامه ی سراسرپرازعشق ومحبتش راخواندم وبیش ازپیش شرمنده شدم.
هنگامی که زینت داخل اتاق شد سریع پاکت رالای کتابم گذلشتم واشکهایم راتند تندپاک کردم وبه صورتش نگاه کردم .رنگش پریده به نظرمیرسید .کتاب راکناری نهادم وباصدای گرفته گفتم :
اتفاقی افتاده زینت؟
تابه حال پویاراابنهمه عصبانی ندیده بودم باخشم جعبه ی موزیکال رابه طرف دیوارپرتاب کردطوری که هرقطعه اش به گوشه ی پرتاب شد.تازه.منو هم باخشم ازاتاقش بیرون کرد.این رفتارپویا برایم تازگی داشت بخاطرهمین ازش ترسیدم.
سرش رابه شانه هایم گذاشتم وگفتن:
من جدا متاسفم .منوببخش نبایدتورومیفرستادم همش تقصیر من بود.
ان شب تاساعت هابیداربودیم وبه انچه برماگذشت فکر میکردیم بهترین ماوای ان شب مان پشت بام بود باوجوداینکه هنوزحالم وخیم بودولی تانزدیکای صبح باهم روی پشت بام حرف میزدیم.
صبح باصدای شیپوربیدارباشید مادرچشمانم راگشودم.زینت ارام کنارم خوابیده بود ومن هم به تقلیدازاوشرم رازیر پتوکردم وخوابیدم.ولی مادردست بردارنبودباعصبانیت پتوراکنارزدم وگفتم:
مادرمن اول صبح چکارداری اخه من بیچاره تا صبح پلو روهم نزدم.
زینت هم باصدای من ارخواب بیدارشد.
بیین مادرزینت روهم بیدارکردی.
مادراخمی کرد وگفت:
میدونی ساعت چنده که اینقد غرمیزنی.
نگاهی به ساعت کردم .ساعت 2بعدازظهربود باورم نمیشه تااین ساعت خوابیده باشم
قراره امشب خانواده ی اقای رضای بیان ده میخوایم بریم خونشون .اونجا روبرای جشن.امشب اماده کنیم قراره چندروزبعددخترش روشوهربده. میخوان مراسم توده باشه....
به هرحال من نمیتونم این هدیه روقبول کنم بهتره همین الان این روبه پویابرش گردونی.بهش بگوبرای من همین نامه کافیست ازاین بهدفکرمن بودی ازت ممنونم.ابنوبگو وزودبرگردد.
خواست حرفی بزند.گفتم:
خواهش میکنم منومنصرف نکن.خودت خوب میدونی که نمیتونم به خدانمیتونم این هدیه روقبول کنم ارزش این نامه برای من بیشترازاین هدیه است.
شانه هایش رابالا انداخت وگفت:
هرطوردوست داری ولی پویا ناراحت میشه.
بارفتن زینت اسک من هم سرازیرشد من لایق این همه محبت نبودم چون تابه حال کاری براش انجام نداده بودم.نه به اواططهارعلاقه کرده بودم ونه بارفتارهای گرمم امیدوارش کرده بودم.اه خداخودت کمکم کن .نامه ی سراسرپرازعشق ومحبتش راخواندم وبیش ازپیش شرمنده شدم.
هنگامی که زینت داخل اتاق شد سریع پاکت رالای کتابم گذلشتم واشکهایم راتند تندپاک کردم وبه صورتش نگاه کردم .رنگش پریده به نظرمیرسید .کتاب راکناری نهادم وباصدای گرفته گفتم :
اتفاقی افتاده زینت؟
تابه حال پویاراابنهمه عصبانی ندیده بودم باخشم جعبه ی موزیکال رابه طرف دیوارپرتاب کردطوری که هرقطعه اش به گوشه ی پرتاب شد.تازه.منو هم باخشم ازاتاقش بیرون کرد.این رفتارپویا برایم تازگی داشت بخاطرهمین ازش ترسیدم.
سرش رابه شانه هایم گذاشتم وگفتن:
من جدا متاسفم .منوببخش نبایدتورومیفرستادم همش تقصیر من بود.
ان شب تاساعت هابیداربودیم وبه انچه برماگذشت فکر میکردیم بهترین ماوای ان شب مان پشت بام بود باوجوداینکه هنوزحالم وخیم بودولی تانزدیکای صبح باهم روی پشت بام حرف میزدیم.
صبح باصدای شیپوربیدارباشید مادرچشمانم راگشودم.زینت ارام کنارم خوابیده بود ومن هم به تقلیدازاوشرم رازیر پتوکردم وخوابیدم.ولی مادردست بردارنبودباعصبانیت پتوراکنارزدم وگفتم:
مادرمن اول صبح چکارداری اخه من بیچاره تا صبح پلو روهم نزدم.
زینت هم باصدای من ارخواب بیدارشد.
بیین مادرزینت روهم بیدارکردی.
مادراخمی کرد وگفت:
میدونی ساعت چنده که اینقد غرمیزنی.
نگاهی به ساعت کردم .ساعت 2بعدازظهربود باورم نمیشه تااین ساعت خوابیده باشم
قراره امشب خانواده ی اقای رضای بیان ده میخوایم بریم خونشون .اونجا روبرای جشن.امشب اماده کنیم قراره چندروزبعددخترش روشوهربده. میخوان مراسم توده باشه....
۱.۲k
۰۳ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.