کنجکاوی یک لحظه هم دس ازسرم برنمی گذاشت وتاکنجکاویم برطرف
کنجکاوی یک لحظه هم دس ازسرم برنمی گذاشت وتاکنجکاویم برطرف نمیشداسوده نمیشدم.ازخلوت بودن کوچه هااستفاده کردم به طرف خانه اقای رضایی رفتم.به جنگل نزدیک بودوکمی ازروستادوربودوارام پیش میرفتم خوشبختانه چندین درخت که طرف ویلا رااحاطه کرده بودمانع ازدیدانهابسمت من میشد.باخیالی اسوده پشت یکی ازدرخت ها ایستادم.
نمای زیبای داشت ولی برام تازگی نداشت چون هروقت به جنگل میرفتم نمای بیروی ویلای رامی دم خیلی دلم.میخواست نزدبقیه می رفتم ولی ای کاش خانه ی اقای رضایی نبودوگرنه تردیدی برای رفتن نداشتم چون به محض رفتن من به اونجاحرف وحدیث هادرموردخواستگاری پسراقای رضایی ارمن شروع میشد
اخرین نگاهم راکردم وخواستم برگردم که صدای ازپشت مرا برجایی میخکوب کرد
فک نکنم دید زدن به خونه مردم اون هم اوطوری پنهانی کاردرسی باشه
موهایم راعقب زدم وگفتم:
ولی من دید نمیزدم
پس میشه بپرسم این مخفی شدن شماچه معنی میتونه داشته باشه؟
بی درنگ وبدون فکرگفتم:
منتظرمادرم بودن
مکثی کردوبه.چشمانم خیره شد شایدمیخواست به درستی سخنم پی ببردخواستم اززیرنگاه اوبگریزم
بازگفت:
تواین دوسال که ندیدمتون خیلی تعییرکردین.
باکلافکی گفتم:
توقع نداشته باشی مثل دوسال قبلش بافی بمونه.ادم تغییرمیکنه.
پوزخندی زدوگفت:
منظورم گستاخی تان بود.هنوزهم مثل دویال قبلید بااین تغییرکه اینباردرنگاه خیره میشویدوحرف دلتان رامیزنید.
متقابلا پوزخندی زدم وگفتم:
این گستاخی راشمابه من اموختیدکه وقتی به عنوان مهمان واردجای میشیدهرچی دلتان میخواهدنثاردیگران میکنید.حالا هم بااجازه.
میتوانم امیدوارباشم درجشن امشب حاضرمیشی؟
باصدای بلندی گفتم:
ن زیاد.
برای فرارازاوهیچ جا بهترازجنگل پیدانکردم.شایدخنده داربنظررسد ورفتن به جنگل به اراده ی خودم نبود.دین مناظرزیبای جنگل برای لحظه ی بحث منوپسراقای رضایی که الان متوجه شدم اسمش امیراست راازدهنم پاک کرد.به دنبال نحری باریک که ازجنگل پیش می رفتم برحسب اتفاق رسیدم به جای که پویا دوهفته قبل مارا به انجا برد.
چه جای دنج وارامی بودروی کنده ی درختی نشستم وصدای اوازپرندها مرادچاررخوت وسستی ساخت.برای لحظه ی خودرادست رویاهادادم.کلبه ی زیبا بهمراه پویا میساختیم هرروزباصدای پرندهاازخواب بیدارمیشدیم صبحانه رابیرون ازکلبه بررویی کنده ی که به جای میزوصندلی گذاشته یودیم می چیدیم وباعشق اوراصدامیزدم ان وقت تا کناررودخانه پیاده راقدم بزنیم....
نمای زیبای داشت ولی برام تازگی نداشت چون هروقت به جنگل میرفتم نمای بیروی ویلای رامی دم خیلی دلم.میخواست نزدبقیه می رفتم ولی ای کاش خانه ی اقای رضایی نبودوگرنه تردیدی برای رفتن نداشتم چون به محض رفتن من به اونجاحرف وحدیث هادرموردخواستگاری پسراقای رضایی ارمن شروع میشد
اخرین نگاهم راکردم وخواستم برگردم که صدای ازپشت مرا برجایی میخکوب کرد
فک نکنم دید زدن به خونه مردم اون هم اوطوری پنهانی کاردرسی باشه
موهایم راعقب زدم وگفتم:
ولی من دید نمیزدم
پس میشه بپرسم این مخفی شدن شماچه معنی میتونه داشته باشه؟
بی درنگ وبدون فکرگفتم:
منتظرمادرم بودن
مکثی کردوبه.چشمانم خیره شد شایدمیخواست به درستی سخنم پی ببردخواستم اززیرنگاه اوبگریزم
بازگفت:
تواین دوسال که ندیدمتون خیلی تعییرکردین.
باکلافکی گفتم:
توقع نداشته باشی مثل دوسال قبلش بافی بمونه.ادم تغییرمیکنه.
پوزخندی زدوگفت:
منظورم گستاخی تان بود.هنوزهم مثل دویال قبلید بااین تغییرکه اینباردرنگاه خیره میشویدوحرف دلتان رامیزنید.
متقابلا پوزخندی زدم وگفتم:
این گستاخی راشمابه من اموختیدکه وقتی به عنوان مهمان واردجای میشیدهرچی دلتان میخواهدنثاردیگران میکنید.حالا هم بااجازه.
میتوانم امیدوارباشم درجشن امشب حاضرمیشی؟
باصدای بلندی گفتم:
ن زیاد.
برای فرارازاوهیچ جا بهترازجنگل پیدانکردم.شایدخنده داربنظررسد ورفتن به جنگل به اراده ی خودم نبود.دین مناظرزیبای جنگل برای لحظه ی بحث منوپسراقای رضایی که الان متوجه شدم اسمش امیراست راازدهنم پاک کرد.به دنبال نحری باریک که ازجنگل پیش می رفتم برحسب اتفاق رسیدم به جای که پویا دوهفته قبل مارا به انجا برد.
چه جای دنج وارامی بودروی کنده ی درختی نشستم وصدای اوازپرندها مرادچاررخوت وسستی ساخت.برای لحظه ی خودرادست رویاهادادم.کلبه ی زیبا بهمراه پویا میساختیم هرروزباصدای پرندهاازخواب بیدارمیشدیم صبحانه رابیرون ازکلبه بررویی کنده ی که به جای میزوصندلی گذاشته یودیم می چیدیم وباعشق اوراصدامیزدم ان وقت تا کناررودخانه پیاده راقدم بزنیم....
۳۰۰
۰۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.