ازان روزدیگرپویاروندیدم تاهنگام مراسم عروسی دخترکوچک اقای
ازان روزدیگرپویاروندیدم تاهنگام مراسم عروسی دخترکوچک اقای رضایی.
شب اول مراسم زینت خیلی اراسته وزیبابه خاته مان امدارایش ملابمی کرده بودکه اوراارهمیشه زیباترنشان میدادپدرومادرزودترازمااماده شده بودندورفتند.من هم بلوزودامن ساده ی که هفته ی قبل ازشهرخریده بودم راپوشیدم وموهایم راساده پشت سرم.جمع کردم زینت به طرفم امد وگفت:کاش من هم زیبای توراداشتم ان وقت نیازی نبوداین همه به خودم برسم تعریفش رانشنیده گرفتم وگفتم:
ناشکری نکن توهم زیبای وازهمه مهم تراینکه ازسلامتی کافی برخورداری خیلی ازادم ها هستندکه اززیبای چیزی کم ندارندولی ارزو دارندبجای اینهمه زیبای خدابه انهاسلامتی میداد.
ارام وشرمگین گفت:
اره حق باتوست.
هنگام خروج ازخانه زیبا هم به ماملحق شدزینت بادیدن زیباباعصبانیت کفت:
دامن ازاین کوتاهترنبودکه بپوشی ویاروژلب ازاین پررنگترنبودکه بزنی.. زودپاکش کن وگرنه..
زیبا بابی تفاوتی گفت:
وگرنه چی..
خودم رامیانجی کردم وگفتم:
بس کنید بچها ارزشش روداره که بخاطرش باهم دعواکنید؟
وبعدروبه زیبا کردم وگفتم:
درشان دختری مثل تونیست که این چنین ارایش کنه تازه لگه کم رنگترش کنی بیشتربهت میاد.
زیبا دستمالی ازکیفش بیرون اوردوبه لبهایش کشیدهرچنداثرماتیک هنوزبرروی لبهایش بود ولی ازاول بهترشد
ازسرکوچه بوی اسپند دودکرد وعطروادکلن می امدوهمچنین ماشینهای مدل بالا که ازسرکوچه تا انتهای ان ایستاده بودندهمه ی ان صحنه هاماروبه وحد اورد.
ازهیحان طپش قلبم شدت گرفت دستی به موهایم کشیدم وباهم داخل شدیم.باورودهرسه ی ماهمه ی نگاهابه سمت ماکشیده شد ودران بین اولین شخصی که به استقبال ما اند امیربود باهمان لبخندهمیشگیش. سرم راپایین انداختم وزمزمه واربه زینت گفتم:
خدابهمون رحم کنه
زینت ارام نیشگونی ازبازویم گرفت وگفت:
هیس سعی نکن منوبه خنده بندازی.
چندقدمی نرسیده به ما گفت:
دیگه کم کم دهشتم ازامدنتون نا امید میشدم.
لبخند تصنعی زدم وارام سلام دادم.دست هرسه ی مارابه گرمی فشرد.وبهطرف یکی ازمیزها هدایت کرد.
خانم رضای هم با دیدن ما لبخندزنان به کنارمان امد وقتی صورتم رامیبوسی ارام زیرگوشم گفت:
خیلی خوش اومدی عروس خوشگلم.
اصلا ازگفتن ان حرف خوشحال نشدم برعکس غمی بزرک بردلم نشست مثل اینکه هنورنتوانسته بودم خوب جواب منفیم رابه انها تفهیم کنم.
وقتی روی یکی ازصندلی ها نشستم مادرباعصبانیت. نزدیکمان شد هاج وواج اورانگاه کردم که چراباعصبانیت به مانزدیک شد.
ارام گفت :
این چه لباسیه کع پوشیدی؟
پس بگوبرای چی عصبانیه .لبخندی زدم وگفتم:
مگه چشه اتفاقا خیلی ازاون لباس هایی که اون دخترا پوشیدن قشنگتروباوقارتره درضمن اگه ناراحتید میتونم برگردم خونه.
فهمید که بحث کردن بامن فایده ی نداره برای همین با غرغر ارکنار مادور شد....
شب اول مراسم زینت خیلی اراسته وزیبابه خاته مان امدارایش ملابمی کرده بودکه اوراارهمیشه زیباترنشان میدادپدرومادرزودترازمااماده شده بودندورفتند.من هم بلوزودامن ساده ی که هفته ی قبل ازشهرخریده بودم راپوشیدم وموهایم راساده پشت سرم.جمع کردم زینت به طرفم امد وگفت:کاش من هم زیبای توراداشتم ان وقت نیازی نبوداین همه به خودم برسم تعریفش رانشنیده گرفتم وگفتم:
ناشکری نکن توهم زیبای وازهمه مهم تراینکه ازسلامتی کافی برخورداری خیلی ازادم ها هستندکه اززیبای چیزی کم ندارندولی ارزو دارندبجای اینهمه زیبای خدابه انهاسلامتی میداد.
ارام وشرمگین گفت:
اره حق باتوست.
هنگام خروج ازخانه زیبا هم به ماملحق شدزینت بادیدن زیباباعصبانیت کفت:
دامن ازاین کوتاهترنبودکه بپوشی ویاروژلب ازاین پررنگترنبودکه بزنی.. زودپاکش کن وگرنه..
زیبا بابی تفاوتی گفت:
وگرنه چی..
خودم رامیانجی کردم وگفتم:
بس کنید بچها ارزشش روداره که بخاطرش باهم دعواکنید؟
وبعدروبه زیبا کردم وگفتم:
درشان دختری مثل تونیست که این چنین ارایش کنه تازه لگه کم رنگترش کنی بیشتربهت میاد.
زیبا دستمالی ازکیفش بیرون اوردوبه لبهایش کشیدهرچنداثرماتیک هنوزبرروی لبهایش بود ولی ازاول بهترشد
ازسرکوچه بوی اسپند دودکرد وعطروادکلن می امدوهمچنین ماشینهای مدل بالا که ازسرکوچه تا انتهای ان ایستاده بودندهمه ی ان صحنه هاماروبه وحد اورد.
ازهیحان طپش قلبم شدت گرفت دستی به موهایم کشیدم وباهم داخل شدیم.باورودهرسه ی ماهمه ی نگاهابه سمت ماکشیده شد ودران بین اولین شخصی که به استقبال ما اند امیربود باهمان لبخندهمیشگیش. سرم راپایین انداختم وزمزمه واربه زینت گفتم:
خدابهمون رحم کنه
زینت ارام نیشگونی ازبازویم گرفت وگفت:
هیس سعی نکن منوبه خنده بندازی.
چندقدمی نرسیده به ما گفت:
دیگه کم کم دهشتم ازامدنتون نا امید میشدم.
لبخند تصنعی زدم وارام سلام دادم.دست هرسه ی مارابه گرمی فشرد.وبهطرف یکی ازمیزها هدایت کرد.
خانم رضای هم با دیدن ما لبخندزنان به کنارمان امد وقتی صورتم رامیبوسی ارام زیرگوشم گفت:
خیلی خوش اومدی عروس خوشگلم.
اصلا ازگفتن ان حرف خوشحال نشدم برعکس غمی بزرک بردلم نشست مثل اینکه هنورنتوانسته بودم خوب جواب منفیم رابه انها تفهیم کنم.
وقتی روی یکی ازصندلی ها نشستم مادرباعصبانیت. نزدیکمان شد هاج وواج اورانگاه کردم که چراباعصبانیت به مانزدیک شد.
ارام گفت :
این چه لباسیه کع پوشیدی؟
پس بگوبرای چی عصبانیه .لبخندی زدم وگفتم:
مگه چشه اتفاقا خیلی ازاون لباس هایی که اون دخترا پوشیدن قشنگتروباوقارتره درضمن اگه ناراحتید میتونم برگردم خونه.
فهمید که بحث کردن بامن فایده ی نداره برای همین با غرغر ارکنار مادور شد....
۱.۶k
۰۹ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.