باورودعروس ودامادهمه ی توجه هااول به رقص بعد به انهامعطوف
باورودعروس ودامادهمه ی توجه هااول به رقص بعد به انهامعطوف شد.زیبای عروس نگاه هرببینده ی روبهوخودجلب میکرد.ان شب عروس لباس محلی پوشیده بودکه خیلی به چهره واندام ظریف او می امد حتی دامادهم لباس محلی پوشیده بودهمه اینهامهمانان شهری رادچارهیجان ساخته بودوانها به دنبال عروس ودامادبه داخل ساختمان کشاندعده ی خیلی کمی درحیاط بودندکه ان هم موقع پذیرای متفرق شدندمنو زینت هم ظرف شاممان رابرداشتیم وروی یکی ازنیمکتها که اتفاقا محل دنج وساکتی بود نشستیم.
حتی زینت هم متوجه نگاه کینه توزانه ی انها نسبت بمن شده بودچون موقع خوردن شام مسءله بحث ان دوراپیش کشید وگفت:
خدا بهت رحم کنه انکار مالشون رودزدیدی.
شاید دارند اینطورفک میکنند.
هنوزبحث درباره ی انها تمام نکرده بودیم که امان دختر به مانزدیک شد.
کنار میزماایستاد ولبخند استهزاامیزی زد وگفت:
شما بایدبهار باشید.بهار امیر خان درست نمیگم؟
خودراکنترل کردم وگفتم :
من بهار هستم ولی نه بهار امیرخان شما.
خنده ی مستانه ی کرد.دهانش بوی الکل میدادگفت:
خیلی هم به خودت مغروری برای پسرخاله م متاسفم تونه زیبای خیره کننده ی داری ونه به تیپ وقیافت میخوره که ازخانواده ی پولداری باشی.میتوانم ازت بپرسم چه چیزی درتواست که امیر را اینطوری واله وشیدارکرده شاید اونو فریب دادی ؟؟
باعصبانیت گفتم:
من کسی روفریب ندادم وشماهم بهتربودبه جای امدن به اینجا نزدامیرخان میرفتید واین سوالها راازاون میکردید نه من.
بازخندید وگفت:
خیلی هم گستاخ هستی اینو میدونستی؟
خواهش میکنم کاری نکنید که به عنوان یه مهمان حریمتان شکسته شود.
چشمان قرمزش که معلوم بودکه براثر خورون مشروبات به ان روزدرامده است تنگ کردوگفت:
مثلا میخوای چکارکنی؟
زینت دست روی شانه م گذلشت وگفت:
ولش کن اون مسته نمیدنه داره چکارمیکنه.
شهین تواینجا چکارمیکنی.
روبه رویمان امیر باسینی عذا ایستاده بود.شهین بادیدن امیر رنگ به رنگ شد وبا من من گفت'
هیچ ...امدم با بهار خانم اشنا بشم.
ازان همه دوروی حالم بهم خورد .دست زینت راگرفتم واوراازپشت میز بلند کردم.امیر بادیدن وضع موجود وقیافه درهم من متوجه همه چیز شد.
با به ببخشید ازانجا دورشدیم وبه طرف مادرم رفتم وازاوکلید خواستم وبرایش توضیح دادم که کمی سرم دردمیکنه.حرفم راباورکرد وکلید خانه رادراختیارم گذاشت دراخرسفارش کرد که تنها به خانه نروم.
زینت که کنارم ایستاده بودگفت:
من باهاش میرم نگران نباشید.
همانطور که طول حیاط را می پیمودیم متوجه امیر وشهین شدیم که داشتند به طرف ما می امدند .درچند قدمی ما وروبه رویمان متوقف شدندمحبور بودیم وایسیم.معذب نگاهم رابه زمین دوختم وبا سنگریزهای حیاط بازی می کردم.
معذرت میخوام منظوری نداشتم.
نگاهم راازسنگ ریزها جدا کردم وبه شهین نگاه کردم ناخوداگاه به امیر خیره شدم خیلی پکروعصبانی به نظر میرسید .
هرچند ازدست شهین دلگیر بودم ولی این عمل امیر مرا خشنود نکرد.سربه زیر انداختم وگفتم:
هیچ دلم نمیخواست شروع اشنای من با خانواده ی شنا اینگونه باشدشاید تقدیرمن این است که هرگاه شما رومیبینم این.چنین برخوردی بین ما باشد.امیدوارم باز همدیگر باببینیم ولی نه این چنین.
خداحافظی کوتاهی کردم وخودرا ازانجا خلاص کردم لااقل خوشحال بودم که پویا متوجه خروج ما نشد وگرنه حتما با ما می امد..
ای بابا کمی یواشتر.
اندکی ازسرعت گامهایم کاستم تا زینت باهام هم قدم بشه نگاهی بهم کرد وگفت:
بابا کمی کوتاه می اومدی اون مست بوداصلا متوجه نبود داره چی میگه.
پورخندی زدم وگفتم:
که اونوقت هرچی دلش خواست نثارم کنه .اون ازخوایتگاری کردنشون که خواهرش هرچی دلش خواست نثارم کرد واین هم از دختر خاله شون .توجای من بودی سکوت میکردی؟
حرفی نزد وساکت ماند شاید حق بامن بود وشاید میدید که مجاب نمیشم.سوکت راپیشه قراردادبااین وجود بازهم اون بو که سکوت راشکست: ...
..
حتی زینت هم متوجه نگاه کینه توزانه ی انها نسبت بمن شده بودچون موقع خوردن شام مسءله بحث ان دوراپیش کشید وگفت:
خدا بهت رحم کنه انکار مالشون رودزدیدی.
شاید دارند اینطورفک میکنند.
هنوزبحث درباره ی انها تمام نکرده بودیم که امان دختر به مانزدیک شد.
کنار میزماایستاد ولبخند استهزاامیزی زد وگفت:
شما بایدبهار باشید.بهار امیر خان درست نمیگم؟
خودراکنترل کردم وگفتم :
من بهار هستم ولی نه بهار امیرخان شما.
خنده ی مستانه ی کرد.دهانش بوی الکل میدادگفت:
خیلی هم به خودت مغروری برای پسرخاله م متاسفم تونه زیبای خیره کننده ی داری ونه به تیپ وقیافت میخوره که ازخانواده ی پولداری باشی.میتوانم ازت بپرسم چه چیزی درتواست که امیر را اینطوری واله وشیدارکرده شاید اونو فریب دادی ؟؟
باعصبانیت گفتم:
من کسی روفریب ندادم وشماهم بهتربودبه جای امدن به اینجا نزدامیرخان میرفتید واین سوالها راازاون میکردید نه من.
بازخندید وگفت:
خیلی هم گستاخ هستی اینو میدونستی؟
خواهش میکنم کاری نکنید که به عنوان یه مهمان حریمتان شکسته شود.
چشمان قرمزش که معلوم بودکه براثر خورون مشروبات به ان روزدرامده است تنگ کردوگفت:
مثلا میخوای چکارکنی؟
زینت دست روی شانه م گذلشت وگفت:
ولش کن اون مسته نمیدنه داره چکارمیکنه.
شهین تواینجا چکارمیکنی.
روبه رویمان امیر باسینی عذا ایستاده بود.شهین بادیدن امیر رنگ به رنگ شد وبا من من گفت'
هیچ ...امدم با بهار خانم اشنا بشم.
ازان همه دوروی حالم بهم خورد .دست زینت راگرفتم واوراازپشت میز بلند کردم.امیر بادیدن وضع موجود وقیافه درهم من متوجه همه چیز شد.
با به ببخشید ازانجا دورشدیم وبه طرف مادرم رفتم وازاوکلید خواستم وبرایش توضیح دادم که کمی سرم دردمیکنه.حرفم راباورکرد وکلید خانه رادراختیارم گذاشت دراخرسفارش کرد که تنها به خانه نروم.
زینت که کنارم ایستاده بودگفت:
من باهاش میرم نگران نباشید.
همانطور که طول حیاط را می پیمودیم متوجه امیر وشهین شدیم که داشتند به طرف ما می امدند .درچند قدمی ما وروبه رویمان متوقف شدندمحبور بودیم وایسیم.معذب نگاهم رابه زمین دوختم وبا سنگریزهای حیاط بازی می کردم.
معذرت میخوام منظوری نداشتم.
نگاهم راازسنگ ریزها جدا کردم وبه شهین نگاه کردم ناخوداگاه به امیر خیره شدم خیلی پکروعصبانی به نظر میرسید .
هرچند ازدست شهین دلگیر بودم ولی این عمل امیر مرا خشنود نکرد.سربه زیر انداختم وگفتم:
هیچ دلم نمیخواست شروع اشنای من با خانواده ی شنا اینگونه باشدشاید تقدیرمن این است که هرگاه شما رومیبینم این.چنین برخوردی بین ما باشد.امیدوارم باز همدیگر باببینیم ولی نه این چنین.
خداحافظی کوتاهی کردم وخودرا ازانجا خلاص کردم لااقل خوشحال بودم که پویا متوجه خروج ما نشد وگرنه حتما با ما می امد..
ای بابا کمی یواشتر.
اندکی ازسرعت گامهایم کاستم تا زینت باهام هم قدم بشه نگاهی بهم کرد وگفت:
بابا کمی کوتاه می اومدی اون مست بوداصلا متوجه نبود داره چی میگه.
پورخندی زدم وگفتم:
که اونوقت هرچی دلش خواست نثارم کنه .اون ازخوایتگاری کردنشون که خواهرش هرچی دلش خواست نثارم کرد واین هم از دختر خاله شون .توجای من بودی سکوت میکردی؟
حرفی نزد وساکت ماند شاید حق بامن بود وشاید میدید که مجاب نمیشم.سوکت راپیشه قراردادبااین وجود بازهم اون بو که سکوت راشکست: ...
..
۲.۵k
۱۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.