باز سرفه هایم شروع شد حرفهای ناگفته خودرابه همراه سرفه فر
باز سرفه هایم شروع شد حرفهای ناگفته خودرابه همراه سرفه فرودادم به زوربه زینت فهماندم که یه لیوان اب بیاورد.
دردامانم رابریده بود انگارکسی بادست قفسه سینه ام رافشار می داد.احساس خفگی میکردم دکمه بلوزم راباز کردم صدادرگلویم گیر کرده بود .مرگ رادرچندقدمی خوداحساس میکردم لرزشی عجیب سراسروجودم رافراگرفته بود. بادردی شدید ناله ی جانکاه ازوجودم برخاست وبعداران هیچ چیزی نفهمیدم وقتی به خودم امدم روی زمین به حالت دراز کش خوابیده بودم.نسرین وزینت بالای سرم بودند.خواستم بلند شوم ولی احساس سستی وضعف این اجازه رابمن نداد تمام توانم راجمع کردم تا بتوانم حرفی بزنم ان هم توام با سوزش وسرفه بود:
نسرین...کمکم کن میخوام بلند شم.
دستانش راحاءل سرم قراردادوکمکم کردکه کمی به حالت خوابیده بنشینم متکای اورد وزیر سرم گذاشت.توقع داشتم مادرم نگران بالای سرم ایستاده باشد ومرادراغوش بگیرد وبامحبت بی دریغش دردم راتسکین دهدولی افسوس...
مثل همیشه ناگاهم به درمیخ.میشدرو به نسرین کردم وگفتم:
مادر کجاست...دلم برایش تنگ شده.
نسرین بادست پاچگی گفت:
مادرخونه نیست فکرکنم رفته خونه اقا محمودسبزی بگبره.
زینت پادرمیانی کرد وباتغییر دادن مسیر صحبتمان سعی داشت ذهنم رابه مسءله دیگری معطوف کند.
بهترکمی استراحت کنی خیلی ضعیف شدی.
نسرین باشوخی گفت:
وگرنه لباس نامزدی امشب برات گشاد میشه.
ولی نسرین...
لبش رابه دندان گزیدوانگشتش رابه نشانه ی سکوت به لب هایش نزدیک کرد وباصدای گرفته وناراحتی گفت:
بهتره کمی استراحت کنی.
او حتی برای تنهایی ام یاری باقی نگذاشت وزینت رابه همراه خود به بیرون کشاند.استیصال وبیچارگی چنان با خونم عجین شده بود که.خودرامفلوک ترین انسان می دانستم .سرنوشت رابخاطر بی عدالتیش نفرین کردم.چراکه حق من در سختی ها خیلی بیشتر از دیگران بود.من.نمی توانستم با امیر زندگی کنم روبه اسمان کردم وگفتم:
خدایا تاوان کدام گناهم رادارم پس میدم. جز شکرتوحرف دیگری برزبان نیاوردم هیچ گاه باپدرومادر باپرخاش صحبت نکردم پس چرا.پاداش مرا اینگونه می دهی؟ چرا پدرم به ابروی ازدست نرفته ی خودش بیشتر فکر میکند تا زندگی من.خدایا خودم رابه تومیسپارم که هیچ عملت بی حکمت برای بندگان نیست .دستی به صورت خیس ازاشکم کشیدم حس کردم خدا هم مرا فراموش کرده است.
نگاهم رابه ساعت روی طاقچه دوختم دلم نمیخواست عقربه ها می چرخیدند دلم می خواست ثانیه ها مات می شدند .دلم میخواست زندگی متوقف می شد.دلم میخواست شبی وجودنداشت تا سیاه ترین ونفرت انگیز ترین شب بخوانمش .ولی افسوس که صدای هرتیک وتاک ساعت همچون سوحانی بود که بر روح خسته ام کشیده می شد.اززمین بلند شدن وانگشتر پویا را از انگشتم خارج کردم ان انگشتر میتوانست پل پیوند من وپویا باشد بران حلقه بوسه ی زدم ودر جعبه اش قراردادم .
ابروی ازدست رفته ی پدرم با ازدواج اجباری من با امیر دوباره به دست می امد.حتما همانطور است وگرنه هیچ پدری دخترش رابدبخت نمیکند.
این جمله را 10 بار مشق سیاه دفترم کردم ودراخر ان افزودم
رفتم مرا ببخش نگو که اووفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق اتشین پر دردبی امید
دروادی گناه وجنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پرحسرت تورا
با اشکهای دیده زلب شستشودهم
رفتم که ناتمام بمانم دراین سرود
رفتم که با ناگفته به خود ابرودهم
رفتم مگو.مگوکه چرا رفت.ننگ بود
عشق من و نیاز تووسوزوساز ما
ازپرده ی خموشی وظلمت چونورصبح
بیرون فتاده بودبه یک باره رازما
رفتم که گم شوم
چویکی قطره اشک گرم
درلابه لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که درسیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش وجنگ زندگی
من ازدوچشم روشن وگریان گریختم
ازخنده های وحشی طوفانی گریختم
ازبستر وصال به اغوش سرد هجر
ازرده ازملامت وجدان گریختم
ای سینه درحرارت سوزان خودبسوز
دیگر سراغ شغله ی اتش ازمن نگیر
میخواستم شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته واسیر
روحی مشوشم
که شبی بی خبر زخویش
دردامن سکوتوبه تلخی گریستم
نالان زکرده ها وپشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو وعشق تونیستم.
اشکهای گرمم که برسطور خط هامی ریخت جوهر خودکار راپخش کرده بود حلقه رامیان کاغذنهاده بودم وان راتا کردم.
دردامانم رابریده بود انگارکسی بادست قفسه سینه ام رافشار می داد.احساس خفگی میکردم دکمه بلوزم راباز کردم صدادرگلویم گیر کرده بود .مرگ رادرچندقدمی خوداحساس میکردم لرزشی عجیب سراسروجودم رافراگرفته بود. بادردی شدید ناله ی جانکاه ازوجودم برخاست وبعداران هیچ چیزی نفهمیدم وقتی به خودم امدم روی زمین به حالت دراز کش خوابیده بودم.نسرین وزینت بالای سرم بودند.خواستم بلند شوم ولی احساس سستی وضعف این اجازه رابمن نداد تمام توانم راجمع کردم تا بتوانم حرفی بزنم ان هم توام با سوزش وسرفه بود:
نسرین...کمکم کن میخوام بلند شم.
دستانش راحاءل سرم قراردادوکمکم کردکه کمی به حالت خوابیده بنشینم متکای اورد وزیر سرم گذاشت.توقع داشتم مادرم نگران بالای سرم ایستاده باشد ومرادراغوش بگیرد وبامحبت بی دریغش دردم راتسکین دهدولی افسوس...
مثل همیشه ناگاهم به درمیخ.میشدرو به نسرین کردم وگفتم:
مادر کجاست...دلم برایش تنگ شده.
نسرین بادست پاچگی گفت:
مادرخونه نیست فکرکنم رفته خونه اقا محمودسبزی بگبره.
زینت پادرمیانی کرد وباتغییر دادن مسیر صحبتمان سعی داشت ذهنم رابه مسءله دیگری معطوف کند.
بهترکمی استراحت کنی خیلی ضعیف شدی.
نسرین باشوخی گفت:
وگرنه لباس نامزدی امشب برات گشاد میشه.
ولی نسرین...
لبش رابه دندان گزیدوانگشتش رابه نشانه ی سکوت به لب هایش نزدیک کرد وباصدای گرفته وناراحتی گفت:
بهتره کمی استراحت کنی.
او حتی برای تنهایی ام یاری باقی نگذاشت وزینت رابه همراه خود به بیرون کشاند.استیصال وبیچارگی چنان با خونم عجین شده بود که.خودرامفلوک ترین انسان می دانستم .سرنوشت رابخاطر بی عدالتیش نفرین کردم.چراکه حق من در سختی ها خیلی بیشتر از دیگران بود.من.نمی توانستم با امیر زندگی کنم روبه اسمان کردم وگفتم:
خدایا تاوان کدام گناهم رادارم پس میدم. جز شکرتوحرف دیگری برزبان نیاوردم هیچ گاه باپدرومادر باپرخاش صحبت نکردم پس چرا.پاداش مرا اینگونه می دهی؟ چرا پدرم به ابروی ازدست نرفته ی خودش بیشتر فکر میکند تا زندگی من.خدایا خودم رابه تومیسپارم که هیچ عملت بی حکمت برای بندگان نیست .دستی به صورت خیس ازاشکم کشیدم حس کردم خدا هم مرا فراموش کرده است.
نگاهم رابه ساعت روی طاقچه دوختم دلم نمیخواست عقربه ها می چرخیدند دلم می خواست ثانیه ها مات می شدند .دلم میخواست زندگی متوقف می شد.دلم میخواست شبی وجودنداشت تا سیاه ترین ونفرت انگیز ترین شب بخوانمش .ولی افسوس که صدای هرتیک وتاک ساعت همچون سوحانی بود که بر روح خسته ام کشیده می شد.اززمین بلند شدن وانگشتر پویا را از انگشتم خارج کردم ان انگشتر میتوانست پل پیوند من وپویا باشد بران حلقه بوسه ی زدم ودر جعبه اش قراردادم .
ابروی ازدست رفته ی پدرم با ازدواج اجباری من با امیر دوباره به دست می امد.حتما همانطور است وگرنه هیچ پدری دخترش رابدبخت نمیکند.
این جمله را 10 بار مشق سیاه دفترم کردم ودراخر ان افزودم
رفتم مرا ببخش نگو که اووفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق اتشین پر دردبی امید
دروادی گناه وجنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پرحسرت تورا
با اشکهای دیده زلب شستشودهم
رفتم که ناتمام بمانم دراین سرود
رفتم که با ناگفته به خود ابرودهم
رفتم مگو.مگوکه چرا رفت.ننگ بود
عشق من و نیاز تووسوزوساز ما
ازپرده ی خموشی وظلمت چونورصبح
بیرون فتاده بودبه یک باره رازما
رفتم که گم شوم
چویکی قطره اشک گرم
درلابه لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که درسیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش وجنگ زندگی
من ازدوچشم روشن وگریان گریختم
ازخنده های وحشی طوفانی گریختم
ازبستر وصال به اغوش سرد هجر
ازرده ازملامت وجدان گریختم
ای سینه درحرارت سوزان خودبسوز
دیگر سراغ شغله ی اتش ازمن نگیر
میخواستم شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته واسیر
روحی مشوشم
که شبی بی خبر زخویش
دردامن سکوتوبه تلخی گریستم
نالان زکرده ها وپشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو وعشق تونیستم.
اشکهای گرمم که برسطور خط هامی ریخت جوهر خودکار راپخش کرده بود حلقه رامیان کاغذنهاده بودم وان راتا کردم.
۱۲.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.