باشنیدن ان حرفها ازطرف پدرم پریدم وپاهایش رادردست گرفتم ب
باشنیدن ان حرفها ازطرف پدرم پریدم وپاهایش رادردست گرفتم بالحن التماس الودی گفتم:
پدر خواهش میکنم با من این کاررو نکن اصلا اگر بخواهی تا اخرعمرخودرادراین اتاق حبس میکنم.پدرخواهش میکنم به حرفهایم گوش کن .بذاربرات توضیح بدم...پدر...
ولی دیگرپدری نبودکه به لحن ملتمس وگریان دخترش گوش بدهد.عاطفه هامرده بودند.پدرم به حرف دیگران بیشتر ارزش قاءل بودتابه حرف دخترش که من بودم.برایشان همچون لکه ی ننگی بودم که به زورتحملم میکردند.حتی مادرهم درطول یه هفته که دراتاق حبس بودم یه باربه سراغم نیامدباوجودی که ازپشت درصدای ناله وسرفه هایم رامیشنید.طی ان یک هفته علاوه بردردسینه وسرفه تب هم به سراغم امده بود.
اشتهایم رابرای غذاازدست داده بودم.انگارکه بامرگ ارزوهایم مرگ من هم فرارسیده بود.به فکرخودکشی افتادم ولی انقدجرات نداشتم که چنین کاری راانجام دهم ومرگ تدریجی رابرخودکشی ترجیح دادم.
یک روزصبح ازسروصدای زیادازخواب بیدارشدم چشمانم داشت میسوخت نمیدانم ازکم خوابی بودیاازگریه های هرشبم.
گلویم خشک بودازدردنمیتوانستم اب دهانم راقورت دهم .شام هرشبم پارچه اب یخی بودکه مینوشیدم بلندشدم وبه طرف طاقچه رفتم پارچه اب هم همچون خوابم سراب بود.
چشمان ناامیدم رابه دراتاق دوختم شایدکسی دلش برای من به رحم اید.انتظارم زیادبه طول نینجامید .باافتادن سایه شخصی برشیشه ی دراتاقم به فکرم رسید که شایدمادرم باشد .انگارسالهابوداوراندیده بودم.داشتم به فکرغلطم وه اومرافراموش کرده خط بطلان میکشیدم ولی بادیدن قامت زینت دراستانه ی درفهمیدم ان فکراشتباه نبوده.بلکه حقیقتی بودکه دران مدت برمن ثابت شده بود.
نگاه زینت برزمین بودصورتم راازاوگرفتم وگفتم:
توهم امدی مراملامت کنی .ازهیچ مترس بردوستی مان سرپوشی کن وهرچی دلت میخوادبگوهمانطورکه پدرم بی رحمانه مرابی گناه مجازات کردهمان گونه که مادرم برمهرفرزندی اش سنگی سیاه گذاشت وپشت پابه همه ی ان سالهازد.
می بینی زینت این سیاهی را می بینی زندگی من است .
ساختن ان همه رویاخیلی سخت بودولی یه روزه ویران شدخیلی اسان وسادست.
مرادراغوش کشیدوباگریه گفت:
نیامده م که توراملامت کنم.نیامده م که بگم چراعاشق شدی.نیامدم بگویم چراپویارادوست داری.فقط این راازمن بشنووباورکن همه ی ماتورادوستداریم.من .پدرت.مادرت.وهمه کسانی که پشت این دیوارسنگی همه نگاهشان به این دراتاق دوخته شده.بهار.عشق توپاکه من به توایمان دارم ولی تومجبوری اونوفراموش کنی چون مادرش قسم.خورده که اجازه نمیدهدشمادوتاباهم ازدواج کنید بیاوبگذر.همه ی این روزهای سخت بلاخره به پایان میرسه.یادت هست روزی که من وتو پویابازیبا رفته بودیم جنگل تویه اهوی زیباروازادکردی هنوزان.جملت درذهنم هست که گفتی گذشتن ازیه ارزو به خاطر شادی دیگران ارزشش خیلی بیشترازان است که دیگران رابخاطرخودخواهی خودمان برنجانبم.
چشمانم برروی لبهای اوثابت مانده بودواشکهابم بی محابا فرومیریخت حرفهای پویا مثل زنگی درگوشم میپیچید حق بااوبودگذشتن ازیه ارزوانقد اسون وساده نیست.
فکرنکن که پدرت خیلی بیخیال است بیرون نیستی که ببینی عذای هرشبش اشکهای شوریست که بخاطرتوفرمی ریزد.اومیخواهدتوازرده خاطر ازاین روستا بروی تا هیچ گاه یادی ازان روزها نکنی اوفقز بخاطر خوشبختی توست که این همه عذاب رامتحمل می شود.خوشبختی تودراینجا نیست.اوناالان اینجا هستند قراره باهم نامزد باشید وتوقراره برای مدتی بری تهران تا برای ازدواج امادگی روداشته باشی البته این نظراقا داماد بودوگرنه پدرت که میگفت همین فردا ازدواج کنه وبره پی زندگیس.
بایدهمه چیز روفراموش کنی ودل به امیر ببندی.
با ناباوری گفتم.
ولی من.نمیخوام ازدواج کنم من به این قفس عادت کردم .
زینت من ازادی اجباری نمیخوام .من زندگی نمیخوام.اگر خوشبختی من با ازدواج با امیره من خوشبختی نمی خوام .من دراین چاردیواری به یاد گذشته به یاد پویا خوشبختم.توخودت گفتی این روزای سخت می گذره .پویا نمی ذاره من زیاد اینجا بمونم من براش همون بهاری باقی می مونم وه قسم خوردوفادارش بمونه .بلاخره روز وصال ما هم فرا میرسد....
پدر خواهش میکنم با من این کاررو نکن اصلا اگر بخواهی تا اخرعمرخودرادراین اتاق حبس میکنم.پدرخواهش میکنم به حرفهایم گوش کن .بذاربرات توضیح بدم...پدر...
ولی دیگرپدری نبودکه به لحن ملتمس وگریان دخترش گوش بدهد.عاطفه هامرده بودند.پدرم به حرف دیگران بیشتر ارزش قاءل بودتابه حرف دخترش که من بودم.برایشان همچون لکه ی ننگی بودم که به زورتحملم میکردند.حتی مادرهم درطول یه هفته که دراتاق حبس بودم یه باربه سراغم نیامدباوجودی که ازپشت درصدای ناله وسرفه هایم رامیشنید.طی ان یک هفته علاوه بردردسینه وسرفه تب هم به سراغم امده بود.
اشتهایم رابرای غذاازدست داده بودم.انگارکه بامرگ ارزوهایم مرگ من هم فرارسیده بود.به فکرخودکشی افتادم ولی انقدجرات نداشتم که چنین کاری راانجام دهم ومرگ تدریجی رابرخودکشی ترجیح دادم.
یک روزصبح ازسروصدای زیادازخواب بیدارشدم چشمانم داشت میسوخت نمیدانم ازکم خوابی بودیاازگریه های هرشبم.
گلویم خشک بودازدردنمیتوانستم اب دهانم راقورت دهم .شام هرشبم پارچه اب یخی بودکه مینوشیدم بلندشدم وبه طرف طاقچه رفتم پارچه اب هم همچون خوابم سراب بود.
چشمان ناامیدم رابه دراتاق دوختم شایدکسی دلش برای من به رحم اید.انتظارم زیادبه طول نینجامید .باافتادن سایه شخصی برشیشه ی دراتاقم به فکرم رسید که شایدمادرم باشد .انگارسالهابوداوراندیده بودم.داشتم به فکرغلطم وه اومرافراموش کرده خط بطلان میکشیدم ولی بادیدن قامت زینت دراستانه ی درفهمیدم ان فکراشتباه نبوده.بلکه حقیقتی بودکه دران مدت برمن ثابت شده بود.
نگاه زینت برزمین بودصورتم راازاوگرفتم وگفتم:
توهم امدی مراملامت کنی .ازهیچ مترس بردوستی مان سرپوشی کن وهرچی دلت میخوادبگوهمانطورکه پدرم بی رحمانه مرابی گناه مجازات کردهمان گونه که مادرم برمهرفرزندی اش سنگی سیاه گذاشت وپشت پابه همه ی ان سالهازد.
می بینی زینت این سیاهی را می بینی زندگی من است .
ساختن ان همه رویاخیلی سخت بودولی یه روزه ویران شدخیلی اسان وسادست.
مرادراغوش کشیدوباگریه گفت:
نیامده م که توراملامت کنم.نیامده م که بگم چراعاشق شدی.نیامدم بگویم چراپویارادوست داری.فقط این راازمن بشنووباورکن همه ی ماتورادوستداریم.من .پدرت.مادرت.وهمه کسانی که پشت این دیوارسنگی همه نگاهشان به این دراتاق دوخته شده.بهار.عشق توپاکه من به توایمان دارم ولی تومجبوری اونوفراموش کنی چون مادرش قسم.خورده که اجازه نمیدهدشمادوتاباهم ازدواج کنید بیاوبگذر.همه ی این روزهای سخت بلاخره به پایان میرسه.یادت هست روزی که من وتو پویابازیبا رفته بودیم جنگل تویه اهوی زیباروازادکردی هنوزان.جملت درذهنم هست که گفتی گذشتن ازیه ارزو به خاطر شادی دیگران ارزشش خیلی بیشترازان است که دیگران رابخاطرخودخواهی خودمان برنجانبم.
چشمانم برروی لبهای اوثابت مانده بودواشکهابم بی محابا فرومیریخت حرفهای پویا مثل زنگی درگوشم میپیچید حق بااوبودگذشتن ازیه ارزوانقد اسون وساده نیست.
فکرنکن که پدرت خیلی بیخیال است بیرون نیستی که ببینی عذای هرشبش اشکهای شوریست که بخاطرتوفرمی ریزد.اومیخواهدتوازرده خاطر ازاین روستا بروی تا هیچ گاه یادی ازان روزها نکنی اوفقز بخاطر خوشبختی توست که این همه عذاب رامتحمل می شود.خوشبختی تودراینجا نیست.اوناالان اینجا هستند قراره باهم نامزد باشید وتوقراره برای مدتی بری تهران تا برای ازدواج امادگی روداشته باشی البته این نظراقا داماد بودوگرنه پدرت که میگفت همین فردا ازدواج کنه وبره پی زندگیس.
بایدهمه چیز روفراموش کنی ودل به امیر ببندی.
با ناباوری گفتم.
ولی من.نمیخوام ازدواج کنم من به این قفس عادت کردم .
زینت من ازادی اجباری نمیخوام .من زندگی نمیخوام.اگر خوشبختی من با ازدواج با امیره من خوشبختی نمی خوام .من دراین چاردیواری به یاد گذشته به یاد پویا خوشبختم.توخودت گفتی این روزای سخت می گذره .پویا نمی ذاره من زیاد اینجا بمونم من براش همون بهاری باقی می مونم وه قسم خوردوفادارش بمونه .بلاخره روز وصال ما هم فرا میرسد....
۱.۹k
۱۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.