پارت ۴۱
پارت ۴۱
****************
توی بیمارستان چشمام رو باز کردم همه چیز عادی به نظر می رسید. یعنی زنده بودم؟ آروم بدون اینکه تکونی به خودم بدم چشمم رو به اطراف چرخوندم و مامان رو دیدم که سرش رو روی تختم گذاشته و خوابیده. کمی توی تخت جا به جا شدم. آروم وردی رو خوندم تا ببینم جادو عمل می کنه یا نه. اما هرکاری کردم هیچ وردی عمل نکرد. پس موفق شده بودم. دیگه جاویی وجود نداشت.با تکون خوردن تخت مامان از خواب بیدار شد و با تعجب و اشک شوق گفت: تو به هوش اومدی پریسا؟ قربونت برم. نمی دونی چقدر نگرانت بودم. مامان داشت گریه می کرد.
- مامان چیزی نشده که؟ من تونستم ماموریتم رو انجام بدم موفق شدم.
مامان سرش رو بالا گرفت و گفت: ماموریت؟ منظورت از ماموریت چیه؟
چشمام از تعجب گرد شده بود. مامان؟ یعنی شما نمی دونی؟ ماموریت جادوگری؟ قلعه؟ دانش آموزا جنگ بین اربابای تاریکی سفر بین ابعاد؟
مامان که حسابی نگرانم شده بود گفت: حالت خوبه پریسا؟ این حرفا چیه که داری میگی؟ کدوم جادو؟ جادو و ... همش خیالاته دخترم؟
- چی؟ خیالاته یعنی چی؟ من یک سال با سیاوش رفتم بین ابعاد و آموزش دیدم جون کندم تونستم دنیای جادو رو حذف کنم تا همه چی به حالت عادی برگرده اونوقت شما میگی که هیچ کدوم از اینا واقعی نبوده؟ چطور ممکنه؟
- دیگه داری منو می ترسونیا؟
مامان سریع رفت بیرون تا دکتر رو صدا کنه بعد از چند دقیقه با مردی که موهای سفیدی داشت و یه عینک به چشم زده بود با یک لباس سفید به تن داشت وارد اتاق شد دکتر چشمام رو معاینه کرد و چند تا سوال پرسید.
مامان: حالش چطوره دکتر؟ حرفای عجیبی در مور جادو و ... میزنه ؟ مشکلی وجود داره؟
دکتر لبخندی زد و گفت: نه مشکلی نیست معمولا بعد از اینکه افراد از کما خارج میشن یه همیچن واکنش هایی از خودشون بروز میدن که چیز طبیعیه. نگران نباشید دختر شما صحیح و سالمه.
کما؟ ازچی دارن حرف می زنن؟ یعنی من به کما رفته بودم؟ چطور امکان داره. نکنه تموم چیزایی که دیدم همش خواب بوده نکه همش رویا بوده؟ یعنی سیاوش شوهرم نبود؟ یعنی اون همه تلاش همش هیچ و پوچ و زاییده ی خیالات من بود. دیگه نباید در این مورد صحبت میکردم ممکنه فکر کنن دیوانم.
- مامان سیاوش کجاست؟
مامان لبخندی زد و گفت: بهش زنگ زدم که بیاد ببینتت. هرچی باشه خانوم خوشگلش به هوش اومده.
پس پاتریک واقعیه؟ یعنی من واقعا با سیاوش ازدواج کردم اما چرا بقیه ی چیزا رو یادشون نیست؟
- مامان؟
- جونم؟
- چه اتفاقی برای من افتاده؟
- راستش یک ماه پیش وقتی که بین تو و سیاوش خطبه ی عقد خونده شد تو و سیاوش با هم رفتین بیرون اما توی راه تصادف کردین و تو رفتی توی کما الان یک ماهه که تو کما هستی؟
- چی؟ یک ماه؟
- آره دخترم چیزی یادت نمیاد؟
- چرا تازه داره همه چی یادم میاد.
در حقیقت چیزی یادم نمیومد مجبور بودم بگم که یادم میاد چون ممکن بود فکر کنن دیوانه شدم یا حافظم رو از دست دادم. باید سیاوش رو میدیم باید از خودش سوال می کردم.
بعد از یک ساعت سیاوش رو دیدم که وارد اتاق شد در حالی که دسته گلی توی دستش بود.
سیاوش در حالیکه لبخند می زد به طرفم اومد و کنار تختم نشست و چشمک بهم زد و گفت: به به خانوم خوشگل خودم ساعت خواب الان دقیقا یک ماهه که لالا کردی خانوم خرسه.
دقیقا خود پاتریک بود.اینم داشت می گفت یک ماهه بی هوشم.
سیاوش: مامان میشهچند دقیقه تنها با پریسا صحبت کنم؟
- آره پسرم.من میرم بیرون راحت با خانومت صحبت کن.
- ممنونم.
با رفتن مامان نفس راحتی کشیدم و با تعجب به سیاوش گفتم: پاتریک اینجا چه خبره من به کلی گیج شدم.
سیاوش خندید و گفت: پاتریک؟ بهتره دیگه این اسمو فراموش کنی عزیزم.
اینو گفت و بعدش یه چشمک خوشگل بهم زد.
- سیاوش باور کن من خیلی گیج شدم خواهش میکنم برام توضیح بده.
- چرا گیج شدی عزیزم. همه ی چیزایی که دیدی واقعی بود. تو موفق شدی ماموریتت رو به درستی انجام بدی. بعد از اینکه تو اون جادوی بزرگ رو انجانم دادی دقیقا قبل از اینکه تمام نیرو ها از بین برن من به فکر افتادم که بعدش چیکارکنم. راستش نابودی جادو به طور کامل سبب میشه تا جادو گرا بعد از از دست دادن قدرتشون فراموش می کنن که یک جادو گر بودن این یه فرایند طبیعیه برای همین اون لحظه برای اینکه بتونم بعدش ثابت کنم که تو همسرم هستی مجبور شدم آخرین جادوی خودم رو بکنم و اون این بود که بعد از نابودی جادو همه چیز این جور به نظر بیاد که الان هست یعنی بعد ازعقدمون تصادف کردی و ... الان همه فکرمیکنن که تو تو تصادف اینجوری شدی.
- خب منطقیه اما چرا همه فکر میکنن که یک ماهه بی هوشم ؟
- خب عزیزم خودم اینکار رو کردم دیگه درحقیقت همش یه هفتست تو بیمارستانی ولی همه فکر میکنن یک ماهه.
- سیاوش یعنی می تونم حالا یه زندگی عادی داشته باشم؟
- خب معلومه که می تونی دیگه تموم اون کابوس ها تموم شده
****************
توی بیمارستان چشمام رو باز کردم همه چیز عادی به نظر می رسید. یعنی زنده بودم؟ آروم بدون اینکه تکونی به خودم بدم چشمم رو به اطراف چرخوندم و مامان رو دیدم که سرش رو روی تختم گذاشته و خوابیده. کمی توی تخت جا به جا شدم. آروم وردی رو خوندم تا ببینم جادو عمل می کنه یا نه. اما هرکاری کردم هیچ وردی عمل نکرد. پس موفق شده بودم. دیگه جاویی وجود نداشت.با تکون خوردن تخت مامان از خواب بیدار شد و با تعجب و اشک شوق گفت: تو به هوش اومدی پریسا؟ قربونت برم. نمی دونی چقدر نگرانت بودم. مامان داشت گریه می کرد.
- مامان چیزی نشده که؟ من تونستم ماموریتم رو انجام بدم موفق شدم.
مامان سرش رو بالا گرفت و گفت: ماموریت؟ منظورت از ماموریت چیه؟
چشمام از تعجب گرد شده بود. مامان؟ یعنی شما نمی دونی؟ ماموریت جادوگری؟ قلعه؟ دانش آموزا جنگ بین اربابای تاریکی سفر بین ابعاد؟
مامان که حسابی نگرانم شده بود گفت: حالت خوبه پریسا؟ این حرفا چیه که داری میگی؟ کدوم جادو؟ جادو و ... همش خیالاته دخترم؟
- چی؟ خیالاته یعنی چی؟ من یک سال با سیاوش رفتم بین ابعاد و آموزش دیدم جون کندم تونستم دنیای جادو رو حذف کنم تا همه چی به حالت عادی برگرده اونوقت شما میگی که هیچ کدوم از اینا واقعی نبوده؟ چطور ممکنه؟
- دیگه داری منو می ترسونیا؟
مامان سریع رفت بیرون تا دکتر رو صدا کنه بعد از چند دقیقه با مردی که موهای سفیدی داشت و یه عینک به چشم زده بود با یک لباس سفید به تن داشت وارد اتاق شد دکتر چشمام رو معاینه کرد و چند تا سوال پرسید.
مامان: حالش چطوره دکتر؟ حرفای عجیبی در مور جادو و ... میزنه ؟ مشکلی وجود داره؟
دکتر لبخندی زد و گفت: نه مشکلی نیست معمولا بعد از اینکه افراد از کما خارج میشن یه همیچن واکنش هایی از خودشون بروز میدن که چیز طبیعیه. نگران نباشید دختر شما صحیح و سالمه.
کما؟ ازچی دارن حرف می زنن؟ یعنی من به کما رفته بودم؟ چطور امکان داره. نکنه تموم چیزایی که دیدم همش خواب بوده نکه همش رویا بوده؟ یعنی سیاوش شوهرم نبود؟ یعنی اون همه تلاش همش هیچ و پوچ و زاییده ی خیالات من بود. دیگه نباید در این مورد صحبت میکردم ممکنه فکر کنن دیوانم.
- مامان سیاوش کجاست؟
مامان لبخندی زد و گفت: بهش زنگ زدم که بیاد ببینتت. هرچی باشه خانوم خوشگلش به هوش اومده.
پس پاتریک واقعیه؟ یعنی من واقعا با سیاوش ازدواج کردم اما چرا بقیه ی چیزا رو یادشون نیست؟
- مامان؟
- جونم؟
- چه اتفاقی برای من افتاده؟
- راستش یک ماه پیش وقتی که بین تو و سیاوش خطبه ی عقد خونده شد تو و سیاوش با هم رفتین بیرون اما توی راه تصادف کردین و تو رفتی توی کما الان یک ماهه که تو کما هستی؟
- چی؟ یک ماه؟
- آره دخترم چیزی یادت نمیاد؟
- چرا تازه داره همه چی یادم میاد.
در حقیقت چیزی یادم نمیومد مجبور بودم بگم که یادم میاد چون ممکن بود فکر کنن دیوانه شدم یا حافظم رو از دست دادم. باید سیاوش رو میدیم باید از خودش سوال می کردم.
بعد از یک ساعت سیاوش رو دیدم که وارد اتاق شد در حالی که دسته گلی توی دستش بود.
سیاوش در حالیکه لبخند می زد به طرفم اومد و کنار تختم نشست و چشمک بهم زد و گفت: به به خانوم خوشگل خودم ساعت خواب الان دقیقا یک ماهه که لالا کردی خانوم خرسه.
دقیقا خود پاتریک بود.اینم داشت می گفت یک ماهه بی هوشم.
سیاوش: مامان میشهچند دقیقه تنها با پریسا صحبت کنم؟
- آره پسرم.من میرم بیرون راحت با خانومت صحبت کن.
- ممنونم.
با رفتن مامان نفس راحتی کشیدم و با تعجب به سیاوش گفتم: پاتریک اینجا چه خبره من به کلی گیج شدم.
سیاوش خندید و گفت: پاتریک؟ بهتره دیگه این اسمو فراموش کنی عزیزم.
اینو گفت و بعدش یه چشمک خوشگل بهم زد.
- سیاوش باور کن من خیلی گیج شدم خواهش میکنم برام توضیح بده.
- چرا گیج شدی عزیزم. همه ی چیزایی که دیدی واقعی بود. تو موفق شدی ماموریتت رو به درستی انجام بدی. بعد از اینکه تو اون جادوی بزرگ رو انجانم دادی دقیقا قبل از اینکه تمام نیرو ها از بین برن من به فکر افتادم که بعدش چیکارکنم. راستش نابودی جادو به طور کامل سبب میشه تا جادو گرا بعد از از دست دادن قدرتشون فراموش می کنن که یک جادو گر بودن این یه فرایند طبیعیه برای همین اون لحظه برای اینکه بتونم بعدش ثابت کنم که تو همسرم هستی مجبور شدم آخرین جادوی خودم رو بکنم و اون این بود که بعد از نابودی جادو همه چیز این جور به نظر بیاد که الان هست یعنی بعد ازعقدمون تصادف کردی و ... الان همه فکرمیکنن که تو تو تصادف اینجوری شدی.
- خب منطقیه اما چرا همه فکر میکنن که یک ماهه بی هوشم ؟
- خب عزیزم خودم اینکار رو کردم دیگه درحقیقت همش یه هفتست تو بیمارستانی ولی همه فکر میکنن یک ماهه.
- سیاوش یعنی می تونم حالا یه زندگی عادی داشته باشم؟
- خب معلومه که می تونی دیگه تموم اون کابوس ها تموم شده
۲۴۹.۳k
۲۶ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.