پارت۴۰
پارت۴۰
آسمان به طرز وحشتناکی از ابرهای سیاه پوشیده شده بود همه جا بیابانی با خاک ها و شن ها سیاه بود. ابرها با سرعت زیادی در حال عبور بودن در بیابان چوب هایی در زمین فرو رفته بود که جمجمه ای پوسیده به روی اون ها نصب شده بود.
هیچ درختی وجود نداشت هیچ پرنده ای صداش به گوش نمی رسید هیچ چیز همه جا در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود. در فاصله ی خیلی دور قلعه ی تاریکی به چشم می خورد. با صدایی به عقب برگشتم.
- پریسا خوب تونستی تلپورت کنی. آفرین.
- ممنون پاتریک هر چی باشه دیگه یه ده ستاره شدم.
- آره بر منکرش لعنت.
- راستی اینجا چجور جاییه؟ خیلی وحشتناکه؟ تا حالا با چنین سکوت وهم آوری مواجه نشده بودم همه جا بیابونه چرا شن ها سیاهن؟ آسمون...
- اینجا دنیای زیرین عزیزم اینجا آسمونی وجود نداره. اونا همش دود هایی از جهنمه که بالای سرمون رو پر کردن ابر ها از جهتی دارند میان که جهنم به طرز وحشتناکی داره آتش می سوزونه. اینجا هیچ آسمونی نیست هیچ شنی نیست همه ی اینا تصورات توئه که این ها شن های سیاه هستن . اینجا یه بعد تهی از همه چیزه تنها چیزی که اینجاست دود های جهنمه که به سرعت در حال حرکتند. اینجا خلا محضه.
- خلاء؟ پس ما چطور داریم تنفس می کنیم؟
- ما تنفس نمی کنیم؟
ازحرفاش گیج شده بودم. منظورش چی بود که ما تنفس نمیکنیم؟
- کمی به قفسه ی سینت دقت کن ؟ هیچ حرکتی نمی کنه. حتی ببین؟ من برای حرف زدن دهنمم بازو بسته نمی کنم اینجا همه چیز متفاوته ما از طریق ذهن با هم صحبت میکنیم. ما هیچ تنفسی در این بُعد نداریم هوای اینجا با دود جهنم مسموم شده اگه یه نفس بکشی مردی. و راهی جهنم میشی.
راست می گفت اصلا دهنمونو بازو بسته نمی کردیم. چون هوایی وجود نداشت بدیهی بود وقتی هوایی نیست همه جا سکوت مطلقه چون صدا برای حرکت به هوا نیاز داره حرفم با دهن نمی شد زد چون امواج صوتی هم به هوا نیاز داشتن تا به وجود بیان. ما از طریق ذهن با هم حرف می زدیم.
- پریسا ما اهل این دنیا نیستیم برای همین صدا های این دنیا رو نمی شنویم البته صدا هایی رو می شنویم که خودمون به وجودش آوردیم اگه با اربابان تاریک بجنگیم صدا های جنگ رو می شنویم صدای طلسم ها و ... رو اما همه رو از طریق ذهن می شنویم نه از
طریق گوش. اما اگه واقعا بمیری اون وقت سکوت مطلق این دنیا از بین میره پرده ها از گوشت کنار میره و تو صدا های وحشتناکی رو می شنوی.صدا هایی که اگه وقتی زنده هستی بشنوی بدون شک لحظه ای از ترس و وحشت زنده نخواهی بود.
- هوم . متوجه شدم پاتریک.
با ظاهر شدن همه جادو گرا به طرف قلعه ی تاریکی که وسط بیابون بود حرکت کردیم. نوع حرکتمون توی این دنیا خیلی سریع بود توی چند ثانیه به قلعه رسیدیم قلعه ای که مایل ها و کیلومتر ها دور تر بود. با رسیدن ما به قلعه پاتریک چهار نفر از جادو گرا رو مسول پیدا کردن پدر کرد و شش نفر هم موندند تا اگه ارباب های تاریکی اقدامی کردن در برابرشون بایستیم.
همین که چهار نفر از جادو گرا برای پیدا کردن بابا به حالت نامرئی در اومدند صدای خنده ی وحشتناکی در فضا پیچید. ها ها ها ها ها ها ها...
شما ها همه خواهید مرد..... فکرکردید تا چه حد قدرتمند هستید که در برابر من بایستید؟ شماها مثل حشره زیر پای من جان خواهید داد ... ها ها ها ها ...
ناگهان صدای رعد برقی به گوش رسید و مردی پوشیده در ردایی سیاه که همانند دود در هوا شناور بود ظاهر شد.
هاله ای از خشم و حس کشتن اطرافش رو فرا گرفته بود صورتش در تاریکی زیر کلاه ردا پنهان شده بود و به جای صورتش تاریکی مشاهده می شد. دستان جادو گر به شکل اسکلتی بود که از زیر ردای سیاه به بیرون اومده بود.
- پاتریک: بالاخره به هم رسیدیم لوسیفز... تو خوانواده ی منو کشتی و من قسم خوردم تا ته دنیا دنبالت بیام.
لوسیفر خنده ای کرد و گفت: تو واقعا به قَسَمت عمل کردی ... می بینی؟ اطرافمون رو نظاره کن هیچ چیزی اینجا نیست. اینجا من خدا هستم ایجا آخر دنیاست. می بینی؟
- آره می بینم اینجا آخر دنیاست اما اشتباه نکن تو خدا نیستی. تو نوکر شیطان هم نیستی.
لوسیفر خشمگین شد و گفت: چی؟ چطور جرات می کنی به خونه ی من بیای و به من توهین کنی.
- اینجا خونه ی تو نیست لوسیفر اینجا جاییه که خدا خلق کرده و تو دست پرورده ی شیطان میخوای خودتو مثل خدا جلوه بدی...
خشم لوسیفر از حد گذشته بود برعکس پاتریک خیلی خونسرد بود نمی دونم به قدرتش اعتماد داشت یا نه از اینکه قرار بود انتقامش رو بگیره خوشحال بود.
لوسیفر با دست های اسکلتیش حرکاتی رو انجام داد و بال های وحشتناکش رو باز کرد. از دیدن چنین بال های بزرگ و سیاهی وحشت کرده بودم با این حرکات زمین به لرزش وحشتناکی افتاد و قلعه ای که در پشت سرش بود به شکل سیاره ای بزرگ در اومد. سیاره ی بزرگ خیلی به زمین نزدیک بود انگار که کره ی ماه در چند کیلومتری سطح
آسمان به طرز وحشتناکی از ابرهای سیاه پوشیده شده بود همه جا بیابانی با خاک ها و شن ها سیاه بود. ابرها با سرعت زیادی در حال عبور بودن در بیابان چوب هایی در زمین فرو رفته بود که جمجمه ای پوسیده به روی اون ها نصب شده بود.
هیچ درختی وجود نداشت هیچ پرنده ای صداش به گوش نمی رسید هیچ چیز همه جا در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود. در فاصله ی خیلی دور قلعه ی تاریکی به چشم می خورد. با صدایی به عقب برگشتم.
- پریسا خوب تونستی تلپورت کنی. آفرین.
- ممنون پاتریک هر چی باشه دیگه یه ده ستاره شدم.
- آره بر منکرش لعنت.
- راستی اینجا چجور جاییه؟ خیلی وحشتناکه؟ تا حالا با چنین سکوت وهم آوری مواجه نشده بودم همه جا بیابونه چرا شن ها سیاهن؟ آسمون...
- اینجا دنیای زیرین عزیزم اینجا آسمونی وجود نداره. اونا همش دود هایی از جهنمه که بالای سرمون رو پر کردن ابر ها از جهتی دارند میان که جهنم به طرز وحشتناکی داره آتش می سوزونه. اینجا هیچ آسمونی نیست هیچ شنی نیست همه ی اینا تصورات توئه که این ها شن های سیاه هستن . اینجا یه بعد تهی از همه چیزه تنها چیزی که اینجاست دود های جهنمه که به سرعت در حال حرکتند. اینجا خلا محضه.
- خلاء؟ پس ما چطور داریم تنفس می کنیم؟
- ما تنفس نمی کنیم؟
ازحرفاش گیج شده بودم. منظورش چی بود که ما تنفس نمیکنیم؟
- کمی به قفسه ی سینت دقت کن ؟ هیچ حرکتی نمی کنه. حتی ببین؟ من برای حرف زدن دهنمم بازو بسته نمی کنم اینجا همه چیز متفاوته ما از طریق ذهن با هم صحبت میکنیم. ما هیچ تنفسی در این بُعد نداریم هوای اینجا با دود جهنم مسموم شده اگه یه نفس بکشی مردی. و راهی جهنم میشی.
راست می گفت اصلا دهنمونو بازو بسته نمی کردیم. چون هوایی وجود نداشت بدیهی بود وقتی هوایی نیست همه جا سکوت مطلقه چون صدا برای حرکت به هوا نیاز داره حرفم با دهن نمی شد زد چون امواج صوتی هم به هوا نیاز داشتن تا به وجود بیان. ما از طریق ذهن با هم حرف می زدیم.
- پریسا ما اهل این دنیا نیستیم برای همین صدا های این دنیا رو نمی شنویم البته صدا هایی رو می شنویم که خودمون به وجودش آوردیم اگه با اربابان تاریک بجنگیم صدا های جنگ رو می شنویم صدای طلسم ها و ... رو اما همه رو از طریق ذهن می شنویم نه از
طریق گوش. اما اگه واقعا بمیری اون وقت سکوت مطلق این دنیا از بین میره پرده ها از گوشت کنار میره و تو صدا های وحشتناکی رو می شنوی.صدا هایی که اگه وقتی زنده هستی بشنوی بدون شک لحظه ای از ترس و وحشت زنده نخواهی بود.
- هوم . متوجه شدم پاتریک.
با ظاهر شدن همه جادو گرا به طرف قلعه ی تاریکی که وسط بیابون بود حرکت کردیم. نوع حرکتمون توی این دنیا خیلی سریع بود توی چند ثانیه به قلعه رسیدیم قلعه ای که مایل ها و کیلومتر ها دور تر بود. با رسیدن ما به قلعه پاتریک چهار نفر از جادو گرا رو مسول پیدا کردن پدر کرد و شش نفر هم موندند تا اگه ارباب های تاریکی اقدامی کردن در برابرشون بایستیم.
همین که چهار نفر از جادو گرا برای پیدا کردن بابا به حالت نامرئی در اومدند صدای خنده ی وحشتناکی در فضا پیچید. ها ها ها ها ها ها ها...
شما ها همه خواهید مرد..... فکرکردید تا چه حد قدرتمند هستید که در برابر من بایستید؟ شماها مثل حشره زیر پای من جان خواهید داد ... ها ها ها ها ...
ناگهان صدای رعد برقی به گوش رسید و مردی پوشیده در ردایی سیاه که همانند دود در هوا شناور بود ظاهر شد.
هاله ای از خشم و حس کشتن اطرافش رو فرا گرفته بود صورتش در تاریکی زیر کلاه ردا پنهان شده بود و به جای صورتش تاریکی مشاهده می شد. دستان جادو گر به شکل اسکلتی بود که از زیر ردای سیاه به بیرون اومده بود.
- پاتریک: بالاخره به هم رسیدیم لوسیفز... تو خوانواده ی منو کشتی و من قسم خوردم تا ته دنیا دنبالت بیام.
لوسیفر خنده ای کرد و گفت: تو واقعا به قَسَمت عمل کردی ... می بینی؟ اطرافمون رو نظاره کن هیچ چیزی اینجا نیست. اینجا من خدا هستم ایجا آخر دنیاست. می بینی؟
- آره می بینم اینجا آخر دنیاست اما اشتباه نکن تو خدا نیستی. تو نوکر شیطان هم نیستی.
لوسیفر خشمگین شد و گفت: چی؟ چطور جرات می کنی به خونه ی من بیای و به من توهین کنی.
- اینجا خونه ی تو نیست لوسیفر اینجا جاییه که خدا خلق کرده و تو دست پرورده ی شیطان میخوای خودتو مثل خدا جلوه بدی...
خشم لوسیفر از حد گذشته بود برعکس پاتریک خیلی خونسرد بود نمی دونم به قدرتش اعتماد داشت یا نه از اینکه قرار بود انتقامش رو بگیره خوشحال بود.
لوسیفر با دست های اسکلتیش حرکاتی رو انجام داد و بال های وحشتناکش رو باز کرد. از دیدن چنین بال های بزرگ و سیاهی وحشت کرده بودم با این حرکات زمین به لرزش وحشتناکی افتاد و قلعه ای که در پشت سرش بود به شکل سیاره ای بزرگ در اومد. سیاره ی بزرگ خیلی به زمین نزدیک بود انگار که کره ی ماه در چند کیلومتری سطح
۶۱.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.