دیدم دیگه حتی تو حیاط مسجدم جا نیست. ..

دیدم‌ دیگه حتی تو حیاط مسجدم جا نیست.‌‌..
یه پارک دقیقا بغل مسجد بود که یه عده نشسته بودن اونجا و قران به سر گرفته بودن...
رفتم که بشینم تو پارک که با دیدن اون صحنه تمام بدنم بی حس شد....
دیدم نشسته یه گوشه و داره دعا میکنه و اشک میریزه...
آروم رفتم کنارش نشستم و بی مقدمه گفتم قشنگه نه؟؟؟
سرش رو چرخوند و گفت ای وای تویی؟؟
اینجا چیکار میکنی؟؟
چی قشنگه؟؟
گفتم خیلی قشنگه دستات رو طرف یکی دراز کنی بگی میشه تنهام نزاری؟؟
میشه هوامو داشته باشی؟
هی اشک بریزی و بگی من جز تو کسی رو ندارما...تنهام نزاریا....
اونم بگه مگه میشه تنهات بزارم
تو جزئی از وجود منی...
گفت آره خیلی قشنگه...
گفتم ولی امان از اون روزی که جلو کسی زانو بزنی و بگی نرو
بگی بمون
تنهام نزار
اما اون با بی رحمی دستاتو پس بزنه و تنهات بزاره....
زد زیر گریه...
گفت بسته،تو رو خدا بسته....
من امشب هر چی اشک ریختم
فقط واسه این بود که از خدا خواستم تو منو ببخشی‌...
اشک منم دراومد...
گفتم الهی دورت بگردم،الهی قربون اون اشکات بشم من همون روز اول تو رو بخشیدم،من همون روز اول حلالت کردم...
گفتم میدونی چیه از من حلالیت نخواه....
من حلالت کردم...
اما...
اما خیلی چیزای دیگه هست که ازشون باید حلالیت بگیری...
مثل اشکای مادرم وقتی غصه من رو دید....
مثل جیگرم که وقتی رفتی سوخت...
مثل بالشم که هر شب بیادت خیس شد
مثل روزگارم که بعد رفتنت سیاه شد...
مثل...
مثل.....
مثل دلم که وقتی رفتی....
آخ دلم...
آخ دلم.......
آخ دلم........