My Smeraldo flower گل اسمرالدوی من

My Smeraldo flower (گل اسمرالدوی من )

Part 1

در زمان های خیلی دور ، زمانی که هنوز اختراعات به اوج شکوفایی و رشد خودش نرسیده بود ، زمانی که مردم حتی برای مسافرت مجبور بودن مسافت زیاد طی کنن و روزها و شبانه های طولانی سپری کنن تا به مقصد برسن

اما در میان تموم این سختی ها شهر کوچکی به نام اسمرالدو در شمال ایتالیا وجود داشت

این شهر به دلیل موقعیت خاص جغرافیایی که داشت از همه پیشرفته تر بود

مردمان اش در ان زمان در رفاه به سر می بردن ، به جای اینکه سوار بر اسب یا گاری یا پیاده باشند ، از ماشین استفاده می کردند

ماشین هایی که در ان زمان تازه اختراع شده بود و هرکسی هم از پس هزینه هاش بر نمی اومد

اما در میان تمامی این مردمان خوشبخت کسی بود که از زیبایی ، از ظرافت ، از وقار چیزی کم نداشت

دختری به شدت زیبارو و جوان ، دارای چشم هایی به رنگ ابی انگاری که اسمان را دزدیده باشد
موهای لخت و طلایی رنگ که انگار خورشید در سر دارد
پوستی سفید و بی عیب و نقص که گویا برف را بغل کرده باشد
لب هایی غنچه مانند و سرخ گویا که فرشتگان او را بوسیده باشند

تمامی این خصوصیات و صفت ها نه تنها در ظاهر او بلکه در باطن او هم وجود داشت

لبخندش ، تن صدای گرم و ملایم اش نشان از مهربونی بیش از حد و اندازه او بود حتی به طوری که ذره ای پولی هم که داشت به کسی که واقعا نیاز داشت می داد با اینکه خودش بیش از حد نیازمند بود

درسته اون دختر با اینکه از لحاظ ظاهری چیزی کم وکسر نداشت اما زندگی خوبی نداشت نه مادری داشت و نه پدری و نه کسی که دلش به حال اون دختر بسوزد

دختری 18 ساله دختری که تازه وارد سن بزرگسالی شده بود ، دختری که از همون بچگی تا به الان اش فقط کار کرده بود تا بتواند شکم اش سیر کند و پولی برای جای خواب اش داشته باشد

دختری که از همون اول زندگی اش قید تموم ارزوهاش زده بود ، با فروختن گل زندگی اش می گذروند

در هرجایی ، در هر مکانی که گیرش می امد می نشست و مشغول فروختن گل ها می شد .... گل هایی که با عشق بزرگشون کرده بود

گاهی هم سبد به دست تو خیابون ها می گشت و هر کسی که پیدا می کرد التماسش می کرد حتی شده یک شاخه گل بخرد

به این مغازه به اون مغازه می رفت تا شاید بتواند گل هاش بفروشد

روزهاش همینجوری با فروختن گل ها سپری می شد




ادامه دارد ........