قسمت هفتم:
قسمت هفتم:
لوهان و بکی و لی رفتند تا جلو ی اون دو رو بگیرن ..میاکو همین جور به سهون و کای نگاه میکرد.. _دی او:نترس..چیزی نمیشه..پیش میاد.. _چانی:دختر...بشین.. و میاکو رو روی مبل نشاند و دستای اونو گرفت دستای میاکو از شدت ترس میلرزید.. _چانی:دختر اروم باش ..چیزی نشده که.. _میاکو:میخام ولی صدا های تو گوشم نمیزاره.. _دی او:صدا؟ _میاکو:پارسال هم که از تپه افتادم همین صداهارو شنیدم..صدای داد و ناله ی مادر و پدرم و زوزه ی یه گرگ..اصلا جور در نمیاد.. که صدای بکی حرفشو قطع کرد:خدا..این کای چقد بی فکره..نمیدونه وقتی گرگ میشه دیگه لباسش پاره میشه؟حالا لباس از کجام بیارم!.._چانی:بدون لباس هم شاید بتونه بیاد.. _لی:حتما..هه..منم بهش گفتم.. لوهان و سهون وارد کلبه شدن . سهون گوشه ی چشمش خونی بود و کبود کرده بود..انگاری جای مشت کای بود.. میاکو با دیدن سهون شوکه شد و به طرفش رفت.. _میاکو:سهون..آخه این چه کاری بود !.. _سهون:من خوبم..عادت دارم .. ناگهان کای از در داخل شد و گفت:یه جوری میگی انگار هر روز کارمون همینه.. _لوهان:مگر غیر از اینه.. _کای:خیلی خب..معذرت میخام..میشه بس کنین.. _دی او:کای...بهتره دیگه وسایلتو جمع کنی.. البته اگر نمیتونی خودم جمعش میکنم.. _کای:باشه..خودم جمع میکنم.. و به طرف اتاقش رفت ..میاکو هم خواست پشت سر او وارد اتاق شود که سهون دستش را گرفت و گفت :نرو..شاید تنهایی براش بهتر باشه . ولی میاکو دستش رو آروم کشید و گفت :شایدم زیادی تنها بوده.. و به طرف در اتاق رفت و اروم در زد _کای:بله! _میاکو:میتونم بیام داخل؟ _بیا داخل.. و میاکو با احتیاط در رو باز کرد.. کای پشت به اون نشسته بود و داشت با وسایلی که توی کارتون بود ور میرفت .میاکو در رو بست و کنار کای نشست.. وقتی درست به کای نگاه کرد فهمید کای چشماش خیسه و انگاری داشته گریه میکرده _میاکو:متاسفم..اگر به خاطر من نبود لازم نبود از اینجا بری .._کای:نه..تقصیر تو نیست این منم که دارم با این کاران همه رو از خودم دور میکنم..در ضمن من متاسفم که می خواستم بهت حمله کنم ولی دست خودم نبود.. _میاکو:خب از کجا شروع کنم واسه کمک!؟. _کای:چی؟؟..چرا باید کمکم کنی؟ _چون تنهایی کار سختیه.. همین طور که داشت وسایل کای رو جمع و جور میکرد نگاهش به چیری افتاد که دهنش از تعجب باز مودند..زیر لب گفت:پدر!...
لوهان و بکی و لی رفتند تا جلو ی اون دو رو بگیرن ..میاکو همین جور به سهون و کای نگاه میکرد.. _دی او:نترس..چیزی نمیشه..پیش میاد.. _چانی:دختر...بشین.. و میاکو رو روی مبل نشاند و دستای اونو گرفت دستای میاکو از شدت ترس میلرزید.. _چانی:دختر اروم باش ..چیزی نشده که.. _میاکو:میخام ولی صدا های تو گوشم نمیزاره.. _دی او:صدا؟ _میاکو:پارسال هم که از تپه افتادم همین صداهارو شنیدم..صدای داد و ناله ی مادر و پدرم و زوزه ی یه گرگ..اصلا جور در نمیاد.. که صدای بکی حرفشو قطع کرد:خدا..این کای چقد بی فکره..نمیدونه وقتی گرگ میشه دیگه لباسش پاره میشه؟حالا لباس از کجام بیارم!.._چانی:بدون لباس هم شاید بتونه بیاد.. _لی:حتما..هه..منم بهش گفتم.. لوهان و سهون وارد کلبه شدن . سهون گوشه ی چشمش خونی بود و کبود کرده بود..انگاری جای مشت کای بود.. میاکو با دیدن سهون شوکه شد و به طرفش رفت.. _میاکو:سهون..آخه این چه کاری بود !.. _سهون:من خوبم..عادت دارم .. ناگهان کای از در داخل شد و گفت:یه جوری میگی انگار هر روز کارمون همینه.. _لوهان:مگر غیر از اینه.. _کای:خیلی خب..معذرت میخام..میشه بس کنین.. _دی او:کای...بهتره دیگه وسایلتو جمع کنی.. البته اگر نمیتونی خودم جمعش میکنم.. _کای:باشه..خودم جمع میکنم.. و به طرف اتاقش رفت ..میاکو هم خواست پشت سر او وارد اتاق شود که سهون دستش را گرفت و گفت :نرو..شاید تنهایی براش بهتر باشه . ولی میاکو دستش رو آروم کشید و گفت :شایدم زیادی تنها بوده.. و به طرف در اتاق رفت و اروم در زد _کای:بله! _میاکو:میتونم بیام داخل؟ _بیا داخل.. و میاکو با احتیاط در رو باز کرد.. کای پشت به اون نشسته بود و داشت با وسایلی که توی کارتون بود ور میرفت .میاکو در رو بست و کنار کای نشست.. وقتی درست به کای نگاه کرد فهمید کای چشماش خیسه و انگاری داشته گریه میکرده _میاکو:متاسفم..اگر به خاطر من نبود لازم نبود از اینجا بری .._کای:نه..تقصیر تو نیست این منم که دارم با این کاران همه رو از خودم دور میکنم..در ضمن من متاسفم که می خواستم بهت حمله کنم ولی دست خودم نبود.. _میاکو:خب از کجا شروع کنم واسه کمک!؟. _کای:چی؟؟..چرا باید کمکم کنی؟ _چون تنهایی کار سختیه.. همین طور که داشت وسایل کای رو جمع و جور میکرد نگاهش به چیری افتاد که دهنش از تعجب باز مودند..زیر لب گفت:پدر!...
۳.۵k
۱۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.