قسمت نودو هشت
#قسمت نودو هشت
_ جایی میخوای بری؟
_ بله
_ کجا؟
_ مگه نوبت آرایشگاه نگرفتید واسم؟
تعجب و میشد تو چشماش خوند!
منی که تا همین دیشب داشتم واسه بهم زدن این مراسم مبجنگیدم حالا حاضر و آماده میخواستم برم آرایشگاه..
اومد جلو و بغلم کرد_ خاله به فدات.. به خدا بعدا که خوشبخت شدی دعامونم میکنی که مجبورت کردیم عزیز دلم..
حرفی نداشتم که بزنم فقط پوزخندی که ندید..
دستم و گرفت و رفتیم بیرون همینجوری که از پله ها پایین میرفتم گفت
_ فکر میکردم حالا خوابی.. با خودم میگفتم چجوری راضیش کنم ببرمش آرایشگاه ولی خدا رو شکر خودت سر به راه
شدی.
_ نمیدونید بابام کجاست؟
_ چرا نیم ساعت پیش با هم صبحونه خوردیم با صادق رفتن شرکت یه کاره فوری بود بعدم که میرن دنبال کارا دیگه.
سرم و تکون دادم..
خاله به زور بهم چند تا لقمه کره و عسل داد..
مهتاب فکر کنم خواب بود چون ندیدمش..
بلند شدیم و با آژانس رفتیم آرایشگاه
واقعا زده بودم به بیخیالی و اینکه هرچه آید خوش آید..
پری جونم اونجا بود..
با لبخند بغلش کردم..
انقدر شاد بودم و میخندیدم که اونم شگفت زده شده بود..
ID instagram : saraatork سارا ترک رمان لذتی از جنس گناه
نمیدونستن خنده هام حکایت همون
" خنده ام از گریه غم انگیزتر است "
بعد از اپلاسیون صورت و بدنم که آرایشگره کلی غر زد که چرا پریروز که نوبتم بوده نیمدم و همه کارا رو گذاشتم هول
هولکی بشه نشستم روی صندلی و کار روی صورتم شروع شد..
هیچ دخالتی نکردم و گذاشتم هرچی پری جون و خاله میخوان همون بشه..
پلکام روی هم بود..
تا صبح بیدار بودن دیشبم کاره خودش و کرد و خوابم برد..
با تکونای دستی بیدار شدم
_ عروس انقدر خوابالو؟ پاشو که یه ساعت بیشتر واسه موهات وقت نیست.
با اکراه بلند شدم..
تو اتاقی که من بودم حتی یه آیینه هم نبود.
اجازه ندادن تا خودم و ببینم
حتی خاله و پری جونم نزاشتن بیان پیشم
حالا انگار دارن بمب اتم میشکافن والاااا
نشستم روی یه صندلی دیگه و یکی رو موهام کار میکرد
یکی رو ناخنای دستم یکی هم رو ناخنای پام..
همه اینا لازم بود واقعا؟
بعد از یک ساعتِ طاقت فرسا کارشون تموم شد..
یکی از شاگردا تو پوشیدن لباس عروس کمکم کرد..
با دیدن لباسم دوباره بغض اومد سراغم.
مهتاب داری چیکار باهام میکنی.؟
قبل جریان خواستگاری بود که با مهتاب رفتیم پاساژ گردی..
پشت ویترینِ مِزونی من این لباس رو دیدم و عاشقش شدم.. انقدر دوستش داشتم که با مهتاب رفتیم و کلی نقش بازی
کردیم تا من پروش کنم..
چقدر ذوق کردم و اون روز چقدر خندیدیم..
حالا مهتاب همون لباس رو واسم گرفته بود..
یاده حرفای دیشبش افتادم جای اون بغض تمام وجودم رو خشم گرفت...
مهتاب نمیزارم بهم بخندی..
از اتاق رفتم بیرون و خاله اینا با دیدنم کِل کشیدن..
پری جون همش ازم تعریف میکرد و عروسِ قشنگم بود که به نافم میبست..
خبر دادن آقا داماد اومدن دنبال عروسشون..
سریع شنلم و پوشیدم و رفتم بیرون
قرار بود اول بریم محضر عقد کنیم تا واسه آتلیه به هم محرم باشیم و راحت عکس بگیریم بعدشم بریم تالار
توی لابی ساختمونِ آرایشگاه، امیر توی کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید با یه دسته گل رزقرمز و سفید منتظرم بود
پوزخندی نشست رو صورتم.
زن کسی میشدم که یه درصدم بهش حسی نداشتم..
اگرم چیزی بود تنفر بود و تنفر!
با دیدنم اومد سمتم
سعی کردم لبخند بزنم و خودمو خوشحال نشون بدم.
_سلام عروس خانوم.
دسته گل و بهم داد و گرفتمش..
_ سلام عزیزم..
و یه لبخند چاشنیش کردم..
از مجتمع بیرون اومدیم
ماشین عروس یه شاسی بلند سفید بود که با گل رز قرمز تزیین شده بود.
در رو برام باز کرد ونشستم.
_ جایی میخوای بری؟
_ بله
_ کجا؟
_ مگه نوبت آرایشگاه نگرفتید واسم؟
تعجب و میشد تو چشماش خوند!
منی که تا همین دیشب داشتم واسه بهم زدن این مراسم مبجنگیدم حالا حاضر و آماده میخواستم برم آرایشگاه..
اومد جلو و بغلم کرد_ خاله به فدات.. به خدا بعدا که خوشبخت شدی دعامونم میکنی که مجبورت کردیم عزیز دلم..
حرفی نداشتم که بزنم فقط پوزخندی که ندید..
دستم و گرفت و رفتیم بیرون همینجوری که از پله ها پایین میرفتم گفت
_ فکر میکردم حالا خوابی.. با خودم میگفتم چجوری راضیش کنم ببرمش آرایشگاه ولی خدا رو شکر خودت سر به راه
شدی.
_ نمیدونید بابام کجاست؟
_ چرا نیم ساعت پیش با هم صبحونه خوردیم با صادق رفتن شرکت یه کاره فوری بود بعدم که میرن دنبال کارا دیگه.
سرم و تکون دادم..
خاله به زور بهم چند تا لقمه کره و عسل داد..
مهتاب فکر کنم خواب بود چون ندیدمش..
بلند شدیم و با آژانس رفتیم آرایشگاه
واقعا زده بودم به بیخیالی و اینکه هرچه آید خوش آید..
پری جونم اونجا بود..
با لبخند بغلش کردم..
انقدر شاد بودم و میخندیدم که اونم شگفت زده شده بود..
ID instagram : saraatork سارا ترک رمان لذتی از جنس گناه
نمیدونستن خنده هام حکایت همون
" خنده ام از گریه غم انگیزتر است "
بعد از اپلاسیون صورت و بدنم که آرایشگره کلی غر زد که چرا پریروز که نوبتم بوده نیمدم و همه کارا رو گذاشتم هول
هولکی بشه نشستم روی صندلی و کار روی صورتم شروع شد..
هیچ دخالتی نکردم و گذاشتم هرچی پری جون و خاله میخوان همون بشه..
پلکام روی هم بود..
تا صبح بیدار بودن دیشبم کاره خودش و کرد و خوابم برد..
با تکونای دستی بیدار شدم
_ عروس انقدر خوابالو؟ پاشو که یه ساعت بیشتر واسه موهات وقت نیست.
با اکراه بلند شدم..
تو اتاقی که من بودم حتی یه آیینه هم نبود.
اجازه ندادن تا خودم و ببینم
حتی خاله و پری جونم نزاشتن بیان پیشم
حالا انگار دارن بمب اتم میشکافن والاااا
نشستم روی یه صندلی دیگه و یکی رو موهام کار میکرد
یکی رو ناخنای دستم یکی هم رو ناخنای پام..
همه اینا لازم بود واقعا؟
بعد از یک ساعتِ طاقت فرسا کارشون تموم شد..
یکی از شاگردا تو پوشیدن لباس عروس کمکم کرد..
با دیدن لباسم دوباره بغض اومد سراغم.
مهتاب داری چیکار باهام میکنی.؟
قبل جریان خواستگاری بود که با مهتاب رفتیم پاساژ گردی..
پشت ویترینِ مِزونی من این لباس رو دیدم و عاشقش شدم.. انقدر دوستش داشتم که با مهتاب رفتیم و کلی نقش بازی
کردیم تا من پروش کنم..
چقدر ذوق کردم و اون روز چقدر خندیدیم..
حالا مهتاب همون لباس رو واسم گرفته بود..
یاده حرفای دیشبش افتادم جای اون بغض تمام وجودم رو خشم گرفت...
مهتاب نمیزارم بهم بخندی..
از اتاق رفتم بیرون و خاله اینا با دیدنم کِل کشیدن..
پری جون همش ازم تعریف میکرد و عروسِ قشنگم بود که به نافم میبست..
خبر دادن آقا داماد اومدن دنبال عروسشون..
سریع شنلم و پوشیدم و رفتم بیرون
قرار بود اول بریم محضر عقد کنیم تا واسه آتلیه به هم محرم باشیم و راحت عکس بگیریم بعدشم بریم تالار
توی لابی ساختمونِ آرایشگاه، امیر توی کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید با یه دسته گل رزقرمز و سفید منتظرم بود
پوزخندی نشست رو صورتم.
زن کسی میشدم که یه درصدم بهش حسی نداشتم..
اگرم چیزی بود تنفر بود و تنفر!
با دیدنم اومد سمتم
سعی کردم لبخند بزنم و خودمو خوشحال نشون بدم.
_سلام عروس خانوم.
دسته گل و بهم داد و گرفتمش..
_ سلام عزیزم..
و یه لبخند چاشنیش کردم..
از مجتمع بیرون اومدیم
ماشین عروس یه شاسی بلند سفید بود که با گل رز قرمز تزیین شده بود.
در رو برام باز کرد ونشستم.
۵.۶k
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.