قسمت نودو شیش
#قسمت نودو شیش
اخم کرد_ مسخره بازی؟
فقط سرم و تکون دادم..
_ چرا خانواده ات راضین و تو ناراضی؟ فکر نمیکنی اونا بهتر از تو میفهمن؟
_ اونا دلایلی دارن که اصلا واسه من قابل قبول نیست!
_ ینی پول و موقعیت اجتماعی ما رو میخوان ولی تو اینا رو نمیخوای؟ ینی میگی مادیات برات مهم نیست؟
این بیشعور علنا داشت به خانوادم توهین میکرد.
_ بفهم داری چی میگی
_ بالاخره تونستی
_ چی تونستم؟
_ شوهره آیندت و یکی ببینی نه چند تا !
منظورش به استفاده از ضمیرهام بود.. عمرا بزارم تو شوهرم بشی..
_ فکر کنم با خانوادم بحث کنم بیشتر جواب میده و متقاعد میشن تا توی بی ادب
خندید.. هه خنده هاتم میبینیم! رفتم پایین بغل خاله شیرین نشستم..
انقدر تو خودم بودم که همه فهمیدن یه چیزیم شده!
سره میزه شام امیر بغلم نشست بی توجه بهش سعی کردم از غذام لذت ببرم و بهش محل ندادم.
بعد از شامم با اینکه روی یه مبل نشسته بودیم کلمه ای هم بهاش حرف نزدم..
بابا که حرف از رفتن زد سریع تر از بقیه بلند شدم. مطمعنا رفتارم یه توبیخ بد از بابا برام داره ولی من آدمی نیستم که
بی احترامی رو قبول کنم!
فکر کرده بابای من پولکیه..
انقدری خودش داره که نخواد چشمش به مال اینا باشه!
آرشیدا منطقی باش.. راست نمیگه؟
صدای درونم بود.. خب شاید حق با اون باشه ولی اینکه بخواد به روی آدم بیاره خیلی بی ادبیه..
هنوز در ماشین و نبسته بابا شروع کرد
_ آرشیدا به فکره آبروی من نیستی؟ این چه رفتاری بود؟ نتونستی یه ذره خودت و نگه داری؟
_ بابا میدونید اون پسره ی بیشعور چی گفت؟ میدونید؟ گفت شما به خاطره پولش قبول کردین! میدونید یعنی چی؟ یعنی
اینکه چشمتون به پول اوناس میفهمید؟
_ نمیخواد به خاطر نخواستن خودت واسه پسره مردم حرف در بیاری. من اینجوری تربیتت کردم؟
_ بابا من کی دروغ گفتم به شما ؟ دختره خودتون و باور ندارید؟
_ نه باور ندارم تا وقتی دنبال یه بهونه ای که قبول نکنی. بفهم دختر اینا بهترین موردن واسه ی ازدواجت!
خدا من چیکار کنم؟ بابا که هیچ جوره راضی نمیشه خاله هم تو جبهه ی باباس.. من چه غلطی کنم آخه؟
فرار کنم خودم و راحت کنم؟
ولی دانشگاهم چی؟ مهتاب چی ؟ اون که باهام نمیاد.
بابا تو این پسر چی دیدی که چشمات کور شده.. بابا عزیز دردونه ات و به چی داری میفروشی؟
بغض بدی اومد سراغم..
نمیدونستم جیکارکنم.. به کی بگم نمیخوام.. نمیتونن به زور شوهرم بدن که..
برم بگم من عاشق مهتابم؟ نههه دیوونه شدم؟ بابا حتما میکشتم مهتابم واسه همیشه از دست میدم..
خاله اصرار داشت برم لباس عروس ببینم..
عمرا برم.. آخرم مهتاب که سایزش باهام تقریبا یکی بود و با خودش برد..
هنوزم تو شوکم مهتاب چرا رفت؟
امیر خودش حلقه انتخاب کرده بود و سرویس طلا خریده بود..
منم شده بودم یه مرده ی متحرک!
بیدار میشدم غذا میخوردم میرفتم دانشگاه میومدم ولی با هیشکی کار نداشتم
اخم کرد_ مسخره بازی؟
فقط سرم و تکون دادم..
_ چرا خانواده ات راضین و تو ناراضی؟ فکر نمیکنی اونا بهتر از تو میفهمن؟
_ اونا دلایلی دارن که اصلا واسه من قابل قبول نیست!
_ ینی پول و موقعیت اجتماعی ما رو میخوان ولی تو اینا رو نمیخوای؟ ینی میگی مادیات برات مهم نیست؟
این بیشعور علنا داشت به خانوادم توهین میکرد.
_ بفهم داری چی میگی
_ بالاخره تونستی
_ چی تونستم؟
_ شوهره آیندت و یکی ببینی نه چند تا !
منظورش به استفاده از ضمیرهام بود.. عمرا بزارم تو شوهرم بشی..
_ فکر کنم با خانوادم بحث کنم بیشتر جواب میده و متقاعد میشن تا توی بی ادب
خندید.. هه خنده هاتم میبینیم! رفتم پایین بغل خاله شیرین نشستم..
انقدر تو خودم بودم که همه فهمیدن یه چیزیم شده!
سره میزه شام امیر بغلم نشست بی توجه بهش سعی کردم از غذام لذت ببرم و بهش محل ندادم.
بعد از شامم با اینکه روی یه مبل نشسته بودیم کلمه ای هم بهاش حرف نزدم..
بابا که حرف از رفتن زد سریع تر از بقیه بلند شدم. مطمعنا رفتارم یه توبیخ بد از بابا برام داره ولی من آدمی نیستم که
بی احترامی رو قبول کنم!
فکر کرده بابای من پولکیه..
انقدری خودش داره که نخواد چشمش به مال اینا باشه!
آرشیدا منطقی باش.. راست نمیگه؟
صدای درونم بود.. خب شاید حق با اون باشه ولی اینکه بخواد به روی آدم بیاره خیلی بی ادبیه..
هنوز در ماشین و نبسته بابا شروع کرد
_ آرشیدا به فکره آبروی من نیستی؟ این چه رفتاری بود؟ نتونستی یه ذره خودت و نگه داری؟
_ بابا میدونید اون پسره ی بیشعور چی گفت؟ میدونید؟ گفت شما به خاطره پولش قبول کردین! میدونید یعنی چی؟ یعنی
اینکه چشمتون به پول اوناس میفهمید؟
_ نمیخواد به خاطر نخواستن خودت واسه پسره مردم حرف در بیاری. من اینجوری تربیتت کردم؟
_ بابا من کی دروغ گفتم به شما ؟ دختره خودتون و باور ندارید؟
_ نه باور ندارم تا وقتی دنبال یه بهونه ای که قبول نکنی. بفهم دختر اینا بهترین موردن واسه ی ازدواجت!
خدا من چیکار کنم؟ بابا که هیچ جوره راضی نمیشه خاله هم تو جبهه ی باباس.. من چه غلطی کنم آخه؟
فرار کنم خودم و راحت کنم؟
ولی دانشگاهم چی؟ مهتاب چی ؟ اون که باهام نمیاد.
بابا تو این پسر چی دیدی که چشمات کور شده.. بابا عزیز دردونه ات و به چی داری میفروشی؟
بغض بدی اومد سراغم..
نمیدونستم جیکارکنم.. به کی بگم نمیخوام.. نمیتونن به زور شوهرم بدن که..
برم بگم من عاشق مهتابم؟ نههه دیوونه شدم؟ بابا حتما میکشتم مهتابم واسه همیشه از دست میدم..
خاله اصرار داشت برم لباس عروس ببینم..
عمرا برم.. آخرم مهتاب که سایزش باهام تقریبا یکی بود و با خودش برد..
هنوزم تو شوکم مهتاب چرا رفت؟
امیر خودش حلقه انتخاب کرده بود و سرویس طلا خریده بود..
منم شده بودم یه مرده ی متحرک!
بیدار میشدم غذا میخوردم میرفتم دانشگاه میومدم ولی با هیشکی کار نداشتم
۵.۸k
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.