پارت هفتم
#پارت هفتم
مهرزاد گفت : جانان من تو واقعا زیبایی تو با اون چشم هایی که هر کدوم یه رنگ و یک دنیا هستن واسه خودشون با این که ارایشی نداری ولی تو توی زن های من مثل الماس میدرخشی ......
من واقعا قرار بود زن سوم یه مرد 49 ساله بشم منی که تازه چند ماهی بود که 19 ساله شده بودم ......
من جانان محمدی تو سن نوزده سالگی از همین الان به بخت سیاهم اعتراف میکنم من واقعا بدبختم .....
ولی من هیچ نمی دونستم که این ها در برابر بد بختی های روبه روم خوش بختی محسوب میشن.....
اصلا نفهمیدم کی روی همون نیمکت چشمام گرم شدو خوابم
برد .....
وقتی بیدار شدم که هوای طراف تاریک شده بود و پارک کاملا خلوت......
با تعجب به ساعتم نگاهی کردم که ساعت10 شب رو نشون میداد و من معلوم نبود کی خواب رفته بودم ....
سریع بلند شدم تا کی میتونستم اینجا بشینم ....
کش و قوسی به بدن درد مندم دادم و شروع کردم به انجام کار تکراری امروزم راه رفتن ....
واقعا گیج بودم ....الان باید چه کار می کردم ؟؟؟؟؟
تا کی میتونستم تو خیابون سر کنم ؟؟؟؟؟
جانان احمق تو فکر فرارت رو کردی ولی فکر این که بعد فرار کجا بری رو نه؟؟؟؟؟؟
یعنی خاککککککککک .....خاکااااااااا
هی خدا ........
همین طوری از دست خودم شکار بودم و با خودم درگیر که متوجه شدم که کوچه ای که داخل شدم بن بسته ...
باید بر میگشتم اومدم برگردم که....
صدای توقف ماشین اومد کاملا کوچه رو بسته بود راهی نبود برای خروج از کوچه ....
استرس مثل خوره افتاد به جونم یه لحظه هنگ کردم
یه دختر....این وقت شب .... تنها ..... تو کوچه بن بست....
با صدای قدم هایی که به حالت دو به سمتم می اومد ..
به خودم اومدم و ...
تا خواستم فرار کنم بین یه جفت دست گیر افتادم و ....
دستمالی جلوی دهن و بینیم قرار گرفت اول نفس نکشیدم
ولی بخاطر تقلا هام نفس کم اوردم و ...
احساس کردم که دنیا سیاه شد اطرافم و بی جون شدم و از حال رفتم.......
#یک هفته بعد .......
با سر درد شدیدی از خواب بلند شدم .
سرم داشت گیج میرفت و چشم هام تار میدیدن ...
با گیجی صدا زدم: ما..مان..
جوابی نشنیدم ....از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم ...اصلا برام اشنا نبود کم کم مغزم به کار افتادو ....
خاطرات اون شب رو به یا اوردم اون مرد ..تقلا هام و بعد دستمالی که جلوی صورتم قرار گرفت.....
از جام بلند شدم شروع کردم به انالیز اتاق که واقعاخوشگل بود ولی زیاد بزرگ نبود .
یه تخت دو نفر و میز ارایش و مبل و کمد دیواری وسایل های اتاق رو شامل میشدن ..
واقعا کی منو اینجا اورده بود ؟؟؟؟؟
سریع به سمت در اتاق رفتم و دستگیره رو کشیدم ولی در باز نشد شروع کردم به صدا کردن :
اهای کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟؟
ولی جوابی نشنیدم چند بار تکرار کرد نه اصلا فایده نداشت شروع کردم به جیغ زدن و دادکشیدن که در با سرعت باز شدوووووو......
مهرزاد گفت : جانان من تو واقعا زیبایی تو با اون چشم هایی که هر کدوم یه رنگ و یک دنیا هستن واسه خودشون با این که ارایشی نداری ولی تو توی زن های من مثل الماس میدرخشی ......
من واقعا قرار بود زن سوم یه مرد 49 ساله بشم منی که تازه چند ماهی بود که 19 ساله شده بودم ......
من جانان محمدی تو سن نوزده سالگی از همین الان به بخت سیاهم اعتراف میکنم من واقعا بدبختم .....
ولی من هیچ نمی دونستم که این ها در برابر بد بختی های روبه روم خوش بختی محسوب میشن.....
اصلا نفهمیدم کی روی همون نیمکت چشمام گرم شدو خوابم
برد .....
وقتی بیدار شدم که هوای طراف تاریک شده بود و پارک کاملا خلوت......
با تعجب به ساعتم نگاهی کردم که ساعت10 شب رو نشون میداد و من معلوم نبود کی خواب رفته بودم ....
سریع بلند شدم تا کی میتونستم اینجا بشینم ....
کش و قوسی به بدن درد مندم دادم و شروع کردم به انجام کار تکراری امروزم راه رفتن ....
واقعا گیج بودم ....الان باید چه کار می کردم ؟؟؟؟؟
تا کی میتونستم تو خیابون سر کنم ؟؟؟؟؟
جانان احمق تو فکر فرارت رو کردی ولی فکر این که بعد فرار کجا بری رو نه؟؟؟؟؟؟
یعنی خاککککککککک .....خاکااااااااا
هی خدا ........
همین طوری از دست خودم شکار بودم و با خودم درگیر که متوجه شدم که کوچه ای که داخل شدم بن بسته ...
باید بر میگشتم اومدم برگردم که....
صدای توقف ماشین اومد کاملا کوچه رو بسته بود راهی نبود برای خروج از کوچه ....
استرس مثل خوره افتاد به جونم یه لحظه هنگ کردم
یه دختر....این وقت شب .... تنها ..... تو کوچه بن بست....
با صدای قدم هایی که به حالت دو به سمتم می اومد ..
به خودم اومدم و ...
تا خواستم فرار کنم بین یه جفت دست گیر افتادم و ....
دستمالی جلوی دهن و بینیم قرار گرفت اول نفس نکشیدم
ولی بخاطر تقلا هام نفس کم اوردم و ...
احساس کردم که دنیا سیاه شد اطرافم و بی جون شدم و از حال رفتم.......
#یک هفته بعد .......
با سر درد شدیدی از خواب بلند شدم .
سرم داشت گیج میرفت و چشم هام تار میدیدن ...
با گیجی صدا زدم: ما..مان..
جوابی نشنیدم ....از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم ...اصلا برام اشنا نبود کم کم مغزم به کار افتادو ....
خاطرات اون شب رو به یا اوردم اون مرد ..تقلا هام و بعد دستمالی که جلوی صورتم قرار گرفت.....
از جام بلند شدم شروع کردم به انالیز اتاق که واقعاخوشگل بود ولی زیاد بزرگ نبود .
یه تخت دو نفر و میز ارایش و مبل و کمد دیواری وسایل های اتاق رو شامل میشدن ..
واقعا کی منو اینجا اورده بود ؟؟؟؟؟
سریع به سمت در اتاق رفتم و دستگیره رو کشیدم ولی در باز نشد شروع کردم به صدا کردن :
اهای کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟؟
ولی جوابی نشنیدم چند بار تکرار کرد نه اصلا فایده نداشت شروع کردم به جیغ زدن و دادکشیدن که در با سرعت باز شدوووووو......
۶.۳k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.