پارت ششم
#پارت ششم
غافل از این که اون مرد چه خوابی واسه من دیده و چه پیشنهادی به پدرم میده ....
به خونه ی گندم رسیدم مشغول توضیح جاهایی شدم که بلد نبود در کناش هم تست میزدم و .......
بعد ازظهر بود که از درس خوندن و شوخی حسابی سرحال راهی خونه شدم که کاش میدونستم که قراره این خوشی کوفتم بشه....
به خونه که برگشتم بعد از سلام و احوال پرسی با مامان احساس میکردم قراره یه چیزی بگه ولی دو دله اخرش طاقت نیوردم و بهش گفتم:
مامان جان حرفی می خوای به من بزنی ؟؟؟
مامان جیران: اره دختر بیا بشین حالا که خودت سر حرف رو باز کردی
نشستم روبه روش و اون شروع کرد به حرف زدن با هر کلمه ای که از دهنش در میومد عصبانیتم بیشتر میشد با اتمام حرف مامان به خاطر این که بی احترامی نشه فقط ...
گفتم: نمی خواهم و راضی نیستم و جوابم منفیه و به سمت اتاقم دوید
و در رو محکم به هم کوبیدم
همون جا پشت در شروع کردم به گریه کردن که نمی دونم چطوری خوابم برد.
با سرو صدایی که از بیرون می اومد از خواب پریدم صدای بابابود ؟؟؟؟؟مگه ساعت چنده؟؟؟؟؟.....
به ساعت اتاق نگاهی کردم ساعت 9 شب بود و من از بعد از ظهر تا حالا خواب بودم.....
بلند شدم بدنم به خاطر این که نشسته خواب رفته بودم درد می کرد کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت در اتاق رفتن و ....
بابا تو حال بود داشت چای میخورد تا که منو دید
گفت : بابا بیا بشین باهات کار دارم
کنار بابا نشستم که .......
شروع کرد و گفت که اون مرده اسمش مهرزاده و 49 سالش هست و دو تا زن داره وضع مالی با حساب یک مغازه فرش فروشی و یک مغازه طلا فروشی که داره تقربا خوب بود دستش به دهنش می رسید حالا این ها می خواستن من 19 ساله زن آدمی بشم که با این سنش جای بابای من بود تا شوهر من.....
با تموم شدن حرف بابا نگاه منتظرش کهاز من جواب میخواست رو روی خودم حس کردم و من تو بهت بودم که چرا خانواده من همچین کاری میکنن ....
من فقط تونستم یه کلمه بگم نه ......
که این حرف باعث عصبانیت پدرم شد و شروع کرد که حرف زدن که باید قبول کنم ولی من زیر بار این که زن اون مردشم اصلا نرفتم و بابا با کتک هاش اون شب از من پذیرایی کرد .
چند شبی بود که بابا تا به خونه می اومد فقط ازم می پرسید هنوز جوابت نه هست که بعد از این که می فهمید که من هنوز روی حرفمم منو به باد کتک می گرفت بعد از چند روز دیگه نایی نداشتم ....
مجبور به قبول شدم ولی از بابا گلایه کردم اون شب ناراحت شدن رو توچشمش دیدم ولی دیگه فردا از اون خبری نبود چون.....
که فرداش با حرفی که مهزادبه بابا زد فهمیدم پدر من منو فقط با یک خونه ویلایی که قرار عقد همون جا برگزار بشه معامله کرده....
من اون روز با حرفی که مهرزاد دم در خونه بهم گفت قسم خوردم که به هیچ وحج زیر بار عقد با اون نمی رم مهرزاد گفت : ..........
غافل از این که اون مرد چه خوابی واسه من دیده و چه پیشنهادی به پدرم میده ....
به خونه ی گندم رسیدم مشغول توضیح جاهایی شدم که بلد نبود در کناش هم تست میزدم و .......
بعد ازظهر بود که از درس خوندن و شوخی حسابی سرحال راهی خونه شدم که کاش میدونستم که قراره این خوشی کوفتم بشه....
به خونه که برگشتم بعد از سلام و احوال پرسی با مامان احساس میکردم قراره یه چیزی بگه ولی دو دله اخرش طاقت نیوردم و بهش گفتم:
مامان جان حرفی می خوای به من بزنی ؟؟؟
مامان جیران: اره دختر بیا بشین حالا که خودت سر حرف رو باز کردی
نشستم روبه روش و اون شروع کرد به حرف زدن با هر کلمه ای که از دهنش در میومد عصبانیتم بیشتر میشد با اتمام حرف مامان به خاطر این که بی احترامی نشه فقط ...
گفتم: نمی خواهم و راضی نیستم و جوابم منفیه و به سمت اتاقم دوید
و در رو محکم به هم کوبیدم
همون جا پشت در شروع کردم به گریه کردن که نمی دونم چطوری خوابم برد.
با سرو صدایی که از بیرون می اومد از خواب پریدم صدای بابابود ؟؟؟؟؟مگه ساعت چنده؟؟؟؟؟.....
به ساعت اتاق نگاهی کردم ساعت 9 شب بود و من از بعد از ظهر تا حالا خواب بودم.....
بلند شدم بدنم به خاطر این که نشسته خواب رفته بودم درد می کرد کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت در اتاق رفتن و ....
بابا تو حال بود داشت چای میخورد تا که منو دید
گفت : بابا بیا بشین باهات کار دارم
کنار بابا نشستم که .......
شروع کرد و گفت که اون مرده اسمش مهرزاده و 49 سالش هست و دو تا زن داره وضع مالی با حساب یک مغازه فرش فروشی و یک مغازه طلا فروشی که داره تقربا خوب بود دستش به دهنش می رسید حالا این ها می خواستن من 19 ساله زن آدمی بشم که با این سنش جای بابای من بود تا شوهر من.....
با تموم شدن حرف بابا نگاه منتظرش کهاز من جواب میخواست رو روی خودم حس کردم و من تو بهت بودم که چرا خانواده من همچین کاری میکنن ....
من فقط تونستم یه کلمه بگم نه ......
که این حرف باعث عصبانیت پدرم شد و شروع کرد که حرف زدن که باید قبول کنم ولی من زیر بار این که زن اون مردشم اصلا نرفتم و بابا با کتک هاش اون شب از من پذیرایی کرد .
چند شبی بود که بابا تا به خونه می اومد فقط ازم می پرسید هنوز جوابت نه هست که بعد از این که می فهمید که من هنوز روی حرفمم منو به باد کتک می گرفت بعد از چند روز دیگه نایی نداشتم ....
مجبور به قبول شدم ولی از بابا گلایه کردم اون شب ناراحت شدن رو توچشمش دیدم ولی دیگه فردا از اون خبری نبود چون.....
که فرداش با حرفی که مهزادبه بابا زد فهمیدم پدر من منو فقط با یک خونه ویلایی که قرار عقد همون جا برگزار بشه معامله کرده....
من اون روز با حرفی که مهرزاد دم در خونه بهم گفت قسم خوردم که به هیچ وحج زیر بار عقد با اون نمی رم مهرزاد گفت : ..........
۴.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.