*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
بعد از جلسه ای که تو دادگاه بود خسته اومدم بیرون ارمین با لبخند نگام کرد وگفت : چی شد
- عالی بود ولی انقدر حرف زدم فکم پاره شد
- بیا یه چای بخور گلوت تر بشه .
رفتیم دوتا چای گرفتیم ونشستیم رو یه نیمکت
- چی شد پوزه ای کرمی رو به خاک مالوندی
- من نمی دونم این مردک مشکلش با من چیه هر پرونده ای بر می دارم میاد مقابل من می دونم یه روز همینجا می زارمش زیر پا لهه اش می کنم
- دیونه
- اخرش گرفتن مدرکمه دیگه بگیرن
آرمین یکم سر به سرم گذاشت تا حالم عوض شد بعد گفت : جریان فرشته چی شد
- بابا راضی نمیشه راستم میگه امروز از دست مامان در رفتم امیدش به منه که یه کاری کنم فرشته از خونه بره من اگه بگم خودم برم دیگه کی جلو مامان رو می گیره
- تا کی اینجوری می مونه .
- نمی دونم .
- فکر کنم تا وقتی ازدواج نکنه اونجاست
نگاش کردم دستاشو برد یگبالا وگفت : چیه ؟
- می زنم تو دهنت آرمین
- تو که سر ازدواجش با مهرداد هیچ غلطی نکردی
- دستت درد نکنه
- چرا باهاش حرف نمی زنی
- مگه قبلا این کارو نکردم نخواست منو ببینه از من متنفره اینو می فهمی ؟
- چی بگم فقط می دونم این سکوت به نفع تو نیست
از دادگاه اومدیم بیرون از آرمین خداحافظی کردم وبرگشتم خونه خدا رو شکر کسی سر راهم نبود رفتم بالا کتمو در اوردم دگمه ای پیرهنمو باز کردم یکم گرمم بود تلویزیون رو زدم داشتم نگاه می کردم مامان اومد داخل سینی نهار رو گذاشت روی میز ورفت حتما با باباحرف زده که حالا با من قهر بود گشنم بود رفتم لباس هامو در اوردم یه شلوارک وتیشرت پوشیدم دست صورتمو آب سرد زدم تا خستگیم بپره بعدم نشستم پشت میز ونهارمو کامل خوردم یکم استراحت کردم ورفتم سراغ دو پرونده ای که سرش کار می کردم عصر شده بود یه چای درست کردم بعدم لباس ورزشی هامو چایکه خوردم اومدم پایین دختر کوچلو داشت بازی می کرد منو نگاه کرد ولبخند زد لبخند کمرنگی زدم ورفتم بیرون رو صندلی یکی نشسته شاید فرشته باشه رفتم سوار ماشین شدم ورفتم باشگاه نسبت به گذشته خیلی عوض شده بودم به قولی استخون ترکونده بودم دوساعت تموم سرگرم بودم نفس نفس می زدم
- کشتی خودتو پسر .
مربی بدنسازی بود خندیدم گفتم : نیاز دارم
- هر وقت اینجوری می بینمت می فهمم یه چیزی هست
- انقدر تابلوه ام
خندید وگفت : اره بیا یکم این تازه کارا رو راه بنداز
به کمکش رفتم چقدر خندیدم با بچه ها یکیشون خیلی شیطون بود دست می زد به شکمم می گفت : واقعیه ...اووووف سنگه
- فضولی نکن بچه به کارت برس
دیگه شب شده بود برگشتم خونه بابا هم بود بجز اونکه مثله من خودشو قایم می کرد بابا گفت برای شام برم پایین رفتم بالا دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین کنار بابا تو سالن نشسته بودم این دختر کوچلو هم گیر داده بود به من ولبخند می زدحواسم به تلویزیون بود
- عمو...
برگشتم نگاش کردم
- اینو درست می کنی
با بچه ها میونه خوبی نداشتم ولی این یکی خیلی شیرین بودولی هر چی بود دختر یه غریبه بود اسباب بازیشو درست کردم دادم دستش سرمو راست کردم بابا بهم لبخند زد این دختر کوچلو هم بدجور نگام می کرد
- چی می خوای دیگه برو بازی کن
زبونشو در آورد ورفت تنم یخ کرد گذشته جلو چشام رژه می رفت
*محمد*
بعد از جلسه ای که تو دادگاه بود خسته اومدم بیرون ارمین با لبخند نگام کرد وگفت : چی شد
- عالی بود ولی انقدر حرف زدم فکم پاره شد
- بیا یه چای بخور گلوت تر بشه .
رفتیم دوتا چای گرفتیم ونشستیم رو یه نیمکت
- چی شد پوزه ای کرمی رو به خاک مالوندی
- من نمی دونم این مردک مشکلش با من چیه هر پرونده ای بر می دارم میاد مقابل من می دونم یه روز همینجا می زارمش زیر پا لهه اش می کنم
- دیونه
- اخرش گرفتن مدرکمه دیگه بگیرن
آرمین یکم سر به سرم گذاشت تا حالم عوض شد بعد گفت : جریان فرشته چی شد
- بابا راضی نمیشه راستم میگه امروز از دست مامان در رفتم امیدش به منه که یه کاری کنم فرشته از خونه بره من اگه بگم خودم برم دیگه کی جلو مامان رو می گیره
- تا کی اینجوری می مونه .
- نمی دونم .
- فکر کنم تا وقتی ازدواج نکنه اونجاست
نگاش کردم دستاشو برد یگبالا وگفت : چیه ؟
- می زنم تو دهنت آرمین
- تو که سر ازدواجش با مهرداد هیچ غلطی نکردی
- دستت درد نکنه
- چرا باهاش حرف نمی زنی
- مگه قبلا این کارو نکردم نخواست منو ببینه از من متنفره اینو می فهمی ؟
- چی بگم فقط می دونم این سکوت به نفع تو نیست
از دادگاه اومدیم بیرون از آرمین خداحافظی کردم وبرگشتم خونه خدا رو شکر کسی سر راهم نبود رفتم بالا کتمو در اوردم دگمه ای پیرهنمو باز کردم یکم گرمم بود تلویزیون رو زدم داشتم نگاه می کردم مامان اومد داخل سینی نهار رو گذاشت روی میز ورفت حتما با باباحرف زده که حالا با من قهر بود گشنم بود رفتم لباس هامو در اوردم یه شلوارک وتیشرت پوشیدم دست صورتمو آب سرد زدم تا خستگیم بپره بعدم نشستم پشت میز ونهارمو کامل خوردم یکم استراحت کردم ورفتم سراغ دو پرونده ای که سرش کار می کردم عصر شده بود یه چای درست کردم بعدم لباس ورزشی هامو چایکه خوردم اومدم پایین دختر کوچلو داشت بازی می کرد منو نگاه کرد ولبخند زد لبخند کمرنگی زدم ورفتم بیرون رو صندلی یکی نشسته شاید فرشته باشه رفتم سوار ماشین شدم ورفتم باشگاه نسبت به گذشته خیلی عوض شده بودم به قولی استخون ترکونده بودم دوساعت تموم سرگرم بودم نفس نفس می زدم
- کشتی خودتو پسر .
مربی بدنسازی بود خندیدم گفتم : نیاز دارم
- هر وقت اینجوری می بینمت می فهمم یه چیزی هست
- انقدر تابلوه ام
خندید وگفت : اره بیا یکم این تازه کارا رو راه بنداز
به کمکش رفتم چقدر خندیدم با بچه ها یکیشون خیلی شیطون بود دست می زد به شکمم می گفت : واقعیه ...اووووف سنگه
- فضولی نکن بچه به کارت برس
دیگه شب شده بود برگشتم خونه بابا هم بود بجز اونکه مثله من خودشو قایم می کرد بابا گفت برای شام برم پایین رفتم بالا دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین کنار بابا تو سالن نشسته بودم این دختر کوچلو هم گیر داده بود به من ولبخند می زدحواسم به تلویزیون بود
- عمو...
برگشتم نگاش کردم
- اینو درست می کنی
با بچه ها میونه خوبی نداشتم ولی این یکی خیلی شیرین بودولی هر چی بود دختر یه غریبه بود اسباب بازیشو درست کردم دادم دستش سرمو راست کردم بابا بهم لبخند زد این دختر کوچلو هم بدجور نگام می کرد
- چی می خوای دیگه برو بازی کن
زبونشو در آورد ورفت تنم یخ کرد گذشته جلو چشام رژه می رفت
۹.۶k
۳۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.