*راز دل*
*راز دل*
ماه وش:
اتاق کیهان حسابی بهم ریخته بود حرفای فانی که یادم میومد دلم می خواست گریه کنم ولی جلو خودمو گرفتم اون چرا فکر می کرد میرم طرف کیهان نگه کیهان متاهل نبود منو چه به کیهان اصلا زمین وآسمون باهم تفاوت داشتیم اون کجا من کجا تو دوتا دنیای متفاوت زندگی می کردیم
مشغول کارا شدم نزدیک دوساعت وقتم گرفته شد حتا کتاباشم گردگیری کردم کنار قفسه یه کلید همرنگ قفسه کتابخونه بود متعجب زدمش پایین دیواری که عکسش روش بود تکون خورد از ترس جیغ زدم رفتم عقب ودوباره کلید رو زدم بالا دیوار بسته شد یه نفس عمیق کشیدم رفتم پایین مامانم داشت برای شام کتلت درست می کرد
- مامان می خوای بهشون کتلت بدی
مامانم خندید وگفت : نه عزیزم شبم نمیان
- اها مامان من میرم یکم درس هام رو مرور کنم
مامانم : برو دخترم
رفتم تو اتاقم همه درسهام رو مرور کردم حتا کوچیکترین مشکلی هم نداشتم گوشی رو برداشتم به نگار زنگ زدم بعد از چند بوق برداشت
- سلام نگار خانم
نگار : سلام عزیزدلم
- خوش می گذره یادی از من نمی کنی
نگار : برررررو من همیشه به یادتم کجایی باز خونه اون بد اخلاقه
- پس کجا باشم
نگار : شب میای اینجا
- نه نمیشه مامانمو تنها بزارم
نگار : عزیزم کاش میومدی ای خیر نبینه این کیانی بد اخلاق زشت که دوستمو ازمن جدا کرده
خندیدم وگفتم : حالا هر وقت شد میام عزیزم
نگار : باشه
- پس فعلا خدا نگهدار عزیزم
نگار : خدا حافظ دوست جونیم
گوشی رو قطع کردم ورو تخت دراز کشیدم وای خدا دارم از بی حوصلگی می میرم
آخر شب بود آقای کیانی وخانمش که هنوزم اسمشو نمی دونستم اومدن خونه چون تو آشپزخونه بودم مامان کیهان اومد جلو وگفت : امشب کیهان نمیاد عزیزم می تونی بخوابی
متعجب نگاش کردم گفت : شاید می خواستی کاری بکنی
- ممنون که گفتید خانم
لبخندزد وگفت : خواهش می کنم عزیزم
رفت بالا منم رفتم تو اتاقم ولی فکر اون تابلو یه لحظه از تو سر نمی پرید
نصف شب بود به ترسم غلبه کردم ویواش یواش رفتم بالا ورفتم اتاق کیهان بدون زدن کلید برق رفتم طرف قفسه و چون جای کلید رو می دونستم کلید رو زدم دیوار تکونی خورد ویکم باز شد ازش گذشتم وبا روشن کردم چراغ قهوه یه چیزای به چشمم خورد انگاراتاقی بود چون پنجره نداشت با چراغ قوه دنبال کلید برق گشتم وپیداش کردم وکلید برق رو زدم اتاق غرق نور شد یه تخت دو نفره حجله ای با حریر های سفید وریسه های چراغک های کوچیک گوشه اتاق یه چیزی بود که ملافه کشیده بود ملافه رو برداشتم یه لباس عروس که محشر بود ومن ماتش موندم خیلی قشنگ بود یه مبل ویه میز شیشه ای سفیدم بود که یه مقدار خرط پرت روش بود ولی چیزی که توجه ام رو جلب می کرددفتری بود که رو میز بود برداشتمش وباز کردم انگار دفتر خاطرات بود نشستم رو مبل ودفتر رو باز کرد
ماه وش:
اتاق کیهان حسابی بهم ریخته بود حرفای فانی که یادم میومد دلم می خواست گریه کنم ولی جلو خودمو گرفتم اون چرا فکر می کرد میرم طرف کیهان نگه کیهان متاهل نبود منو چه به کیهان اصلا زمین وآسمون باهم تفاوت داشتیم اون کجا من کجا تو دوتا دنیای متفاوت زندگی می کردیم
مشغول کارا شدم نزدیک دوساعت وقتم گرفته شد حتا کتاباشم گردگیری کردم کنار قفسه یه کلید همرنگ قفسه کتابخونه بود متعجب زدمش پایین دیواری که عکسش روش بود تکون خورد از ترس جیغ زدم رفتم عقب ودوباره کلید رو زدم بالا دیوار بسته شد یه نفس عمیق کشیدم رفتم پایین مامانم داشت برای شام کتلت درست می کرد
- مامان می خوای بهشون کتلت بدی
مامانم خندید وگفت : نه عزیزم شبم نمیان
- اها مامان من میرم یکم درس هام رو مرور کنم
مامانم : برو دخترم
رفتم تو اتاقم همه درسهام رو مرور کردم حتا کوچیکترین مشکلی هم نداشتم گوشی رو برداشتم به نگار زنگ زدم بعد از چند بوق برداشت
- سلام نگار خانم
نگار : سلام عزیزدلم
- خوش می گذره یادی از من نمی کنی
نگار : برررررو من همیشه به یادتم کجایی باز خونه اون بد اخلاقه
- پس کجا باشم
نگار : شب میای اینجا
- نه نمیشه مامانمو تنها بزارم
نگار : عزیزم کاش میومدی ای خیر نبینه این کیانی بد اخلاق زشت که دوستمو ازمن جدا کرده
خندیدم وگفتم : حالا هر وقت شد میام عزیزم
نگار : باشه
- پس فعلا خدا نگهدار عزیزم
نگار : خدا حافظ دوست جونیم
گوشی رو قطع کردم ورو تخت دراز کشیدم وای خدا دارم از بی حوصلگی می میرم
آخر شب بود آقای کیانی وخانمش که هنوزم اسمشو نمی دونستم اومدن خونه چون تو آشپزخونه بودم مامان کیهان اومد جلو وگفت : امشب کیهان نمیاد عزیزم می تونی بخوابی
متعجب نگاش کردم گفت : شاید می خواستی کاری بکنی
- ممنون که گفتید خانم
لبخندزد وگفت : خواهش می کنم عزیزم
رفت بالا منم رفتم تو اتاقم ولی فکر اون تابلو یه لحظه از تو سر نمی پرید
نصف شب بود به ترسم غلبه کردم ویواش یواش رفتم بالا ورفتم اتاق کیهان بدون زدن کلید برق رفتم طرف قفسه و چون جای کلید رو می دونستم کلید رو زدم دیوار تکونی خورد ویکم باز شد ازش گذشتم وبا روشن کردم چراغ قهوه یه چیزای به چشمم خورد انگاراتاقی بود چون پنجره نداشت با چراغ قوه دنبال کلید برق گشتم وپیداش کردم وکلید برق رو زدم اتاق غرق نور شد یه تخت دو نفره حجله ای با حریر های سفید وریسه های چراغک های کوچیک گوشه اتاق یه چیزی بود که ملافه کشیده بود ملافه رو برداشتم یه لباس عروس که محشر بود ومن ماتش موندم خیلی قشنگ بود یه مبل ویه میز شیشه ای سفیدم بود که یه مقدار خرط پرت روش بود ولی چیزی که توجه ام رو جلب می کرددفتری بود که رو میز بود برداشتمش وباز کردم انگار دفتر خاطرات بود نشستم رو مبل ودفتر رو باز کرد
۹.۱k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.