پارت۳۸
پارت۳۸
• سوالی به آرمان نگاه کردم.آرمان پوزخندی زد و بلند شد.میزو دور زد و روبروی میلاد ایستاد.چند ثانیه نگاش کرد و آروم گفت
_اره درست میگی...شایدم بهتره که باهم بگیم؟هوم؟...
نفسای میلاد تند شده بود.دستاشو میدیدم که مشت کرده بودشون.اما آرمان...دست به سینه و خونسرد نگاش میکرد.
میلاد رو به من گفت
_امیدوارم دیر نشه...
اینو گفت و سریع رفت بیرون درو هم محکم پشت سرش بست.
آرمان با اخم به در بسته نگاهی انداخت و دوباره سر جاش نشست.چند دقیقه ای بی حرف نگاهش کردم.حرفاشون برام قابل فهم نبود و میدونستم جواب آرمان به سوالام چیه...به وقتش...
پس ترجیح دادم چیزی نپرسم.کتاب هنوز تو بغلم بود و آرمان دستاشو بهم قفل کرده بود و سرشو پایین انداخته بود.روی مبل کناریش نشستم.رو به من با همون چهره ی آروم همیشگی گفت
_خب شروع کنیم؟
سرمو تکون دادم و کتابو روبروش گذاشتم.
کتابو باز کرد و چند صفحه ورق زد.
_اولین جادویی که یاد میگیری جادوی آتشه که امروز خوب تونستی از پسش بر بیای.
بعد نگاهی به تیشرت پاره و سوخته ی خودش انداخت و ادامه داد
_که البته باید بیشتر تمرین کنی...پیشنهاد میکنم یه جای خلوت تمرین کنی.
دوباره نگاهشو به کتاب داد و گفت
_دومین جادو،جادوی خاکه.این جادو خیلی مفصل تر از جادوی آتشه.مثلا...شاداب نگه داشتن گلا،پرورش نهال،مزرعه،هرچی...هرچیزی که مربوط به خاکه.البته همه ی این جادوها بخش مبارزه هم داره که توی اون یکی کتابه.به وقتش اونو هم تمرین میکنیم.
صفحه به صفحه ی کتابو برام توضیح داد.توصیف بعضی از حرفاش ممکن نبود و حتی شک دارم که خودمم چیزی ازشون سردربیارم.حدود دوساعت گذشت و هنوز به نصف کتاب هم نرسیده بودیم.
بین حرفش پریدم و گفتم
_آرمان...
بی حرف نگام کرد.گفتم
_گشنمه.
نگاهی به ساعت انداخت و با مکث کتابو بست.لبخندی زدم و به سمت اشپرخونه رفتم.آشپزی بلد نبودم اما املتای خیلی خوبی میپختم.وسایلشو اماده کردم و مشغول شدم.
آرمان هم اومد توی آشپزخونه و به اپن تکیه داد.
داشتم گوجه هارو رنده میکردم که دستم درد گرفت.یه دفه با ذوق گفتم.
_آرمان نمیتونی با جادو اینارو رنده کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_چرا میتونم.
ادامه داد
_ولی میخوام این یکیو بدون جادو انجام بدی...
• سوالی به آرمان نگاه کردم.آرمان پوزخندی زد و بلند شد.میزو دور زد و روبروی میلاد ایستاد.چند ثانیه نگاش کرد و آروم گفت
_اره درست میگی...شایدم بهتره که باهم بگیم؟هوم؟...
نفسای میلاد تند شده بود.دستاشو میدیدم که مشت کرده بودشون.اما آرمان...دست به سینه و خونسرد نگاش میکرد.
میلاد رو به من گفت
_امیدوارم دیر نشه...
اینو گفت و سریع رفت بیرون درو هم محکم پشت سرش بست.
آرمان با اخم به در بسته نگاهی انداخت و دوباره سر جاش نشست.چند دقیقه ای بی حرف نگاهش کردم.حرفاشون برام قابل فهم نبود و میدونستم جواب آرمان به سوالام چیه...به وقتش...
پس ترجیح دادم چیزی نپرسم.کتاب هنوز تو بغلم بود و آرمان دستاشو بهم قفل کرده بود و سرشو پایین انداخته بود.روی مبل کناریش نشستم.رو به من با همون چهره ی آروم همیشگی گفت
_خب شروع کنیم؟
سرمو تکون دادم و کتابو روبروش گذاشتم.
کتابو باز کرد و چند صفحه ورق زد.
_اولین جادویی که یاد میگیری جادوی آتشه که امروز خوب تونستی از پسش بر بیای.
بعد نگاهی به تیشرت پاره و سوخته ی خودش انداخت و ادامه داد
_که البته باید بیشتر تمرین کنی...پیشنهاد میکنم یه جای خلوت تمرین کنی.
دوباره نگاهشو به کتاب داد و گفت
_دومین جادو،جادوی خاکه.این جادو خیلی مفصل تر از جادوی آتشه.مثلا...شاداب نگه داشتن گلا،پرورش نهال،مزرعه،هرچی...هرچیزی که مربوط به خاکه.البته همه ی این جادوها بخش مبارزه هم داره که توی اون یکی کتابه.به وقتش اونو هم تمرین میکنیم.
صفحه به صفحه ی کتابو برام توضیح داد.توصیف بعضی از حرفاش ممکن نبود و حتی شک دارم که خودمم چیزی ازشون سردربیارم.حدود دوساعت گذشت و هنوز به نصف کتاب هم نرسیده بودیم.
بین حرفش پریدم و گفتم
_آرمان...
بی حرف نگام کرد.گفتم
_گشنمه.
نگاهی به ساعت انداخت و با مکث کتابو بست.لبخندی زدم و به سمت اشپرخونه رفتم.آشپزی بلد نبودم اما املتای خیلی خوبی میپختم.وسایلشو اماده کردم و مشغول شدم.
آرمان هم اومد توی آشپزخونه و به اپن تکیه داد.
داشتم گوجه هارو رنده میکردم که دستم درد گرفت.یه دفه با ذوق گفتم.
_آرمان نمیتونی با جادو اینارو رنده کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_چرا میتونم.
ادامه داد
_ولی میخوام این یکیو بدون جادو انجام بدی...
۱.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.