پارت۸۶
پارت۸۶
•
****
چند ساعتی گذشت و مامان روی تخت من خوابش برده بود.فکرم درگیر پدرم بود.چقدر بی رحمانه ازم گرفتنش...فقط به خاطر یه قرارداد...از گونه ی خودم...یه جادوگر نور پدرمو کشته بود.نفرتو توی خونم حس میکردم که جریان داشت...
توی حیاط نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم.تقریبا کامل بود.دستامو مشت کرده بودم.هوا سرد بود ولی دلم نمیخواست برم تو...کت گرم و مشکی رنگی روی شونه هام گذاشته شد.
آرمان کنارم نشست و گفت
_بهتری؟
با لبخند نگاهش کردم و کت رو به خودم نزدیک تر کردم.گفتم
_هنوز قبلیو بهت پس ندادم...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_فدای سرت...
چند لحظه به سکوت گذشت.گفتم:
_امروز توی اتاق میلاد چند تا ورقه از کتابی که بهم داده بودیو پیدا کردم...
دیدم که چشماش نگران شد.گفتم
_تو میدونستی نه؟
نگاهم نمیکرد.میدونست...با مکث گفت:
_هیچ کس نمیدونه اون پیش بینی درسته یا نه...اصلا تو مجبور نیستی اینکارو...
حرفشو قطع کردم و گفتم
_چرا مجبورم.وظیفه ی منه.من نباید به دنیا میومدم اما حالا وظیفه ی منه که اینکارو بکنم...
انقدر جدی بهش گفتم که فهمید نمیتونه منصرفم کنه.توی چشمام دنبال تردید میگشت ولی...
چند لحظه بعد گفت
_پس هرچی شد اینو بدون که من پیشتم.خب؟
طره ای از موهام که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم داد و گفت
_هرچی که شد...
با لبخند نگاهش کردم.نور ماه توی صورتش افتاده بود.انگار دلم نمیخواست نگاهمو ازش بگیرم...دلم گرم شده بود از بودنش...اروم گفتم
_ارمان...
مثل من اروم گفت
_جانم...
با مکث گفتم
_کمکم کن کسی که بابامو کشته رو پیدا کنم...
•
****
چند ساعتی گذشت و مامان روی تخت من خوابش برده بود.فکرم درگیر پدرم بود.چقدر بی رحمانه ازم گرفتنش...فقط به خاطر یه قرارداد...از گونه ی خودم...یه جادوگر نور پدرمو کشته بود.نفرتو توی خونم حس میکردم که جریان داشت...
توی حیاط نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم.تقریبا کامل بود.دستامو مشت کرده بودم.هوا سرد بود ولی دلم نمیخواست برم تو...کت گرم و مشکی رنگی روی شونه هام گذاشته شد.
آرمان کنارم نشست و گفت
_بهتری؟
با لبخند نگاهش کردم و کت رو به خودم نزدیک تر کردم.گفتم
_هنوز قبلیو بهت پس ندادم...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_فدای سرت...
چند لحظه به سکوت گذشت.گفتم:
_امروز توی اتاق میلاد چند تا ورقه از کتابی که بهم داده بودیو پیدا کردم...
دیدم که چشماش نگران شد.گفتم
_تو میدونستی نه؟
نگاهم نمیکرد.میدونست...با مکث گفت:
_هیچ کس نمیدونه اون پیش بینی درسته یا نه...اصلا تو مجبور نیستی اینکارو...
حرفشو قطع کردم و گفتم
_چرا مجبورم.وظیفه ی منه.من نباید به دنیا میومدم اما حالا وظیفه ی منه که اینکارو بکنم...
انقدر جدی بهش گفتم که فهمید نمیتونه منصرفم کنه.توی چشمام دنبال تردید میگشت ولی...
چند لحظه بعد گفت
_پس هرچی شد اینو بدون که من پیشتم.خب؟
طره ای از موهام که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم داد و گفت
_هرچی که شد...
با لبخند نگاهش کردم.نور ماه توی صورتش افتاده بود.انگار دلم نمیخواست نگاهمو ازش بگیرم...دلم گرم شده بود از بودنش...اروم گفتم
_ارمان...
مثل من اروم گفت
_جانم...
با مکث گفتم
_کمکم کن کسی که بابامو کشته رو پیدا کنم...
۲.۳k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.