پارت۸۷
پارت۸۷
***
توی جنگل بودیم.من و مامان و آرمان...
مطمئن بودیم کسی اونطرفا نیست و مامان داشت اموزش دادن ارمان رو به من تماشا میکرد.
_نوشین ذهنتو ازاد کن اینجوری نمیتونی...
کلافه شده بودم.هرکاری میکردم سرم خالی نمیشد...فکرم درگیر بود هنوز...درمونده گفتم
_نمیتونم.
_یه بار منو ببین...
کنار ایستادم و نگاهش کردم.یه تخته سنگ بزرگ رو به روش بود.دستاشو به حالت خاصی رو به طرف سنگ گرفت و وردو خوند.نیرویی نامرئی از سمت آرمان به طرف سنگ پرتاب شد و برگای روی زمین به هر طرف پخش شدن.تخته سنگ ترک بزرگی برداشت.رو به من گفت
_دیدی؟
مامان وقتی دید کلافه شدم بلند شد و به سمتم اومد.
_نوشین...دستاتو بده به من...
دستامو بهش دادم.چشماشو بست و گفت
_ذهنتو روشن کن...
گیج نگاهش کردم و ناخوداگاه چشمامو بستم.آرامش خاصی به دستام تزریق شد و شک نداشتم این جادوی مامان بود که از دستاش بهم میداد...
لبخندی زدم و چشمامو باز کردم.رو به سنگ چرخیدم و دستامو به سمتش گرفتم.بدون اینکه وردیو بخونم به سنگ زل زدم. لحظه ی طول نکشید تا سنگ هزار تکیه شد و هر تیکش به طرفی پرتاب شد.ارمان نگاهش بین من و تخته سنگ منفجر شده جا به جا شد و سرشو تکون داد.گفت
_بد نبود...
خندیدم و چیزی نگفتم.چند ساعتی اونجا مشغول بودیم که مامان خسته شد و رفت خونه...
کنار آرمان روی زمین نشستیم تا نفسامون منظم شه.چند لحظه بعد گفت
_تو واقعا میخوای اونکارو بکنی؟
گیج نگاش کردم و گفتم
_کودوم کار؟
گفت
_طلسم...
ابروهامو بالا انداختم و کشیده گفتم
_اها...اره.
با مکث گفت
_ماه گرفتگی بعدی حدودا یه ماه دیگست.
_تا اون موقع باید هرچقدر که میتونم جادومو تقویت کنم...
کمی نگاهم کرد.نگاه من به چوب توی دستم بود و روی زمین شکلای نامفهوم میکشیدم.یه دفه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم
_راستی اونروز که...
نگاهم که به چشماش افتاد یادم رفت چی میخواستم بگم...با مکث سرمو پایین انداختم و گفتم
_اونروز که میخواستی چیزیو نشونم بدی...چی بود؟
لبخندی زد و گفت
_به وقتش بهت میگم...
با اخم نگاش کردم و گفتم
_تو باز شروع کردی؟
کوتاه خندید و خواست چیزی بگه که صدای سپهر از پشت سرمون اومد
_سلام...
***
توی جنگل بودیم.من و مامان و آرمان...
مطمئن بودیم کسی اونطرفا نیست و مامان داشت اموزش دادن ارمان رو به من تماشا میکرد.
_نوشین ذهنتو ازاد کن اینجوری نمیتونی...
کلافه شده بودم.هرکاری میکردم سرم خالی نمیشد...فکرم درگیر بود هنوز...درمونده گفتم
_نمیتونم.
_یه بار منو ببین...
کنار ایستادم و نگاهش کردم.یه تخته سنگ بزرگ رو به روش بود.دستاشو به حالت خاصی رو به طرف سنگ گرفت و وردو خوند.نیرویی نامرئی از سمت آرمان به طرف سنگ پرتاب شد و برگای روی زمین به هر طرف پخش شدن.تخته سنگ ترک بزرگی برداشت.رو به من گفت
_دیدی؟
مامان وقتی دید کلافه شدم بلند شد و به سمتم اومد.
_نوشین...دستاتو بده به من...
دستامو بهش دادم.چشماشو بست و گفت
_ذهنتو روشن کن...
گیج نگاهش کردم و ناخوداگاه چشمامو بستم.آرامش خاصی به دستام تزریق شد و شک نداشتم این جادوی مامان بود که از دستاش بهم میداد...
لبخندی زدم و چشمامو باز کردم.رو به سنگ چرخیدم و دستامو به سمتش گرفتم.بدون اینکه وردیو بخونم به سنگ زل زدم. لحظه ی طول نکشید تا سنگ هزار تکیه شد و هر تیکش به طرفی پرتاب شد.ارمان نگاهش بین من و تخته سنگ منفجر شده جا به جا شد و سرشو تکون داد.گفت
_بد نبود...
خندیدم و چیزی نگفتم.چند ساعتی اونجا مشغول بودیم که مامان خسته شد و رفت خونه...
کنار آرمان روی زمین نشستیم تا نفسامون منظم شه.چند لحظه بعد گفت
_تو واقعا میخوای اونکارو بکنی؟
گیج نگاش کردم و گفتم
_کودوم کار؟
گفت
_طلسم...
ابروهامو بالا انداختم و کشیده گفتم
_اها...اره.
با مکث گفت
_ماه گرفتگی بعدی حدودا یه ماه دیگست.
_تا اون موقع باید هرچقدر که میتونم جادومو تقویت کنم...
کمی نگاهم کرد.نگاه من به چوب توی دستم بود و روی زمین شکلای نامفهوم میکشیدم.یه دفه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم
_راستی اونروز که...
نگاهم که به چشماش افتاد یادم رفت چی میخواستم بگم...با مکث سرمو پایین انداختم و گفتم
_اونروز که میخواستی چیزیو نشونم بدی...چی بود؟
لبخندی زد و گفت
_به وقتش بهت میگم...
با اخم نگاش کردم و گفتم
_تو باز شروع کردی؟
کوتاه خندید و خواست چیزی بگه که صدای سپهر از پشت سرمون اومد
_سلام...
۲.۰k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.