همسر اجباری ۲۳۹
#همسر_اجباری #۲۳۹
امروز همش حس کردم یکی داره تعقیبم میکنه. وارد آسانسور شدم سه تا مرد نمیدونم از کجا پیداشون شد که
ریختن تو آسانسورو وقتی اومدم بیرون اونام باهام اومدن .ویه تفنگ گذاشتن پشت کمرمو گفتن درو باز کن باهام
اومدن داخل ....یکیشو که سر دستشون بود اومدو موهامو کشید.
گفت:تو عشق آریایی که درب در دنبالت میگرده...
احسان میخواستن منو ببرن میفهمی.... منو تا دم درهم بردن اما اونجا ...خدا نجاتم داد... سرایدار که میدونه من
تنهام یه پیره مرده انگار فهمید دارن به زور میبرتم. زنگ زده بود به پلیس و خودشم شروع کردبه دادو هوار همه
ریختن و اونا فرارکردن.
صدای تقه در اومد انا بیشتر خودشو به من نزدیک کرد.
سرایدار آنا بود خیلی مرد خوبی بود گفته بودم بهش که مواظب آنا باشه تنهاست اونم واقعا خیلی در حق آنا پدری
میکرد.که امشبم خدارسونده بودش.
-پسرم اومدی انا جان تنها بود ترسیدم. خدارو شکر تو اومدیو منم برم به کارام برسم.
-آنا بابا کاری نداری
آنا با بغض جواب داد.
-نه عموجان داداش هست ممنون.
-باشه دخترم اگه کاری داشتی زنگ بزن خدافظ.
وبعد از خدافظی رفت.
اشکاشو پاک کردمو گفتم .
عزیزم چرا با خودت اینطوری میکنی چرا .؟
آریا داره داغون میشه خیلی تنهاست همش دنبال تو میگرده.. ازاشتباهش بگذر ...آریا رو ندیدی چی شده تو این یه
ماه یه بار خنده اشو ندیدم ...
اگه...بالیی سرش بیاد چی آنا درکش کن.
آنا همون طور داشت اشک میریخت با حرفای من.
-احسان من بر نمیگردم. هیچ وقت من از آریا عکس دارم شین و اریا یه ماه باهم خوب زندگی کردن و االن نمیدونم
چی شده که آریا برگشته من تحمل ندارم دو روز دیگه طالقم بده من چه غلطی کنم ....
احسان من نابود شدم نابود... اینم از امروز حاال دیگه میترسم حاال کی باید کنارم باشه که نترسم تو هیچ وقت منو
درک نمیکنی که همینطوری ساده حرف میزنی من بی کس و کارم هیچ پشتیبانی ندارم ...
اگه آریا بیاد وبعد یه مدت دوباره بره چی...
آنا با اون حالش شروع کرد به جم کردن خونه ی بهم ریختش....
رفتم سمتش و گفتم بیا بشین تا دستتو پانسمان کنم.
شروع کرد به داد زدن منو به این رفتارا عادت نده من هیچ حامی ندارم من تنهام بی کس و کارم مامان بابام ولم
کردن رفتن...تو چراموندی....دست به من نزن من الزم ندارم تو اینطوری بهم ترحم کنی....
دهنم باز مونده بود...
واقعا ...آنا فکر کرده من ترحم میکنم ...
تو همین فکرا بودم که زنگ در خونه زده شد و رو به آنا گفتم.
جواب این حرفت رو میدم فکر نکن کم اوردم.
وبا اخم های در هم رومو ازش گرفتم...
رفتم سمت در تا درو بازکنم....
درو باز کردم که...
دوتا غول بیابونی جلوم سبز شدن یا خدا...
خیلی سریع رفتم بیرون و درو بستم و داد زدم آنا درو کلید کن یکی من میزدم چهارتامیخوردم.
امروز همش حس کردم یکی داره تعقیبم میکنه. وارد آسانسور شدم سه تا مرد نمیدونم از کجا پیداشون شد که
ریختن تو آسانسورو وقتی اومدم بیرون اونام باهام اومدن .ویه تفنگ گذاشتن پشت کمرمو گفتن درو باز کن باهام
اومدن داخل ....یکیشو که سر دستشون بود اومدو موهامو کشید.
گفت:تو عشق آریایی که درب در دنبالت میگرده...
احسان میخواستن منو ببرن میفهمی.... منو تا دم درهم بردن اما اونجا ...خدا نجاتم داد... سرایدار که میدونه من
تنهام یه پیره مرده انگار فهمید دارن به زور میبرتم. زنگ زده بود به پلیس و خودشم شروع کردبه دادو هوار همه
ریختن و اونا فرارکردن.
صدای تقه در اومد انا بیشتر خودشو به من نزدیک کرد.
سرایدار آنا بود خیلی مرد خوبی بود گفته بودم بهش که مواظب آنا باشه تنهاست اونم واقعا خیلی در حق آنا پدری
میکرد.که امشبم خدارسونده بودش.
-پسرم اومدی انا جان تنها بود ترسیدم. خدارو شکر تو اومدیو منم برم به کارام برسم.
-آنا بابا کاری نداری
آنا با بغض جواب داد.
-نه عموجان داداش هست ممنون.
-باشه دخترم اگه کاری داشتی زنگ بزن خدافظ.
وبعد از خدافظی رفت.
اشکاشو پاک کردمو گفتم .
عزیزم چرا با خودت اینطوری میکنی چرا .؟
آریا داره داغون میشه خیلی تنهاست همش دنبال تو میگرده.. ازاشتباهش بگذر ...آریا رو ندیدی چی شده تو این یه
ماه یه بار خنده اشو ندیدم ...
اگه...بالیی سرش بیاد چی آنا درکش کن.
آنا همون طور داشت اشک میریخت با حرفای من.
-احسان من بر نمیگردم. هیچ وقت من از آریا عکس دارم شین و اریا یه ماه باهم خوب زندگی کردن و االن نمیدونم
چی شده که آریا برگشته من تحمل ندارم دو روز دیگه طالقم بده من چه غلطی کنم ....
احسان من نابود شدم نابود... اینم از امروز حاال دیگه میترسم حاال کی باید کنارم باشه که نترسم تو هیچ وقت منو
درک نمیکنی که همینطوری ساده حرف میزنی من بی کس و کارم هیچ پشتیبانی ندارم ...
اگه آریا بیاد وبعد یه مدت دوباره بره چی...
آنا با اون حالش شروع کرد به جم کردن خونه ی بهم ریختش....
رفتم سمتش و گفتم بیا بشین تا دستتو پانسمان کنم.
شروع کرد به داد زدن منو به این رفتارا عادت نده من هیچ حامی ندارم من تنهام بی کس و کارم مامان بابام ولم
کردن رفتن...تو چراموندی....دست به من نزن من الزم ندارم تو اینطوری بهم ترحم کنی....
دهنم باز مونده بود...
واقعا ...آنا فکر کرده من ترحم میکنم ...
تو همین فکرا بودم که زنگ در خونه زده شد و رو به آنا گفتم.
جواب این حرفت رو میدم فکر نکن کم اوردم.
وبا اخم های در هم رومو ازش گرفتم...
رفتم سمت در تا درو بازکنم....
درو باز کردم که...
دوتا غول بیابونی جلوم سبز شدن یا خدا...
خیلی سریع رفتم بیرون و درو بستم و داد زدم آنا درو کلید کن یکی من میزدم چهارتامیخوردم.
۱۱.۰k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.