پارت ۱۳۶ ☆
پارت ۱۳۶ ☆
جاذبه ی چشمات ❤ .....از زبون بیتا ....
که دکتر گفت :خون زیادی از مریض رفته و باعث ضربه ی بدی به فل بیمار شده
احتمال زنده موندن بیمار زیاد نیست به خون زیادی نیاز داره
اینم باید بگم ممکنه تو این عمل
که یهو دکتر ساکت شد !
من :ممکنه چی آقای دکتر چیییییییییییییی ؟
دکتر :ممکنه بمیره
نه رها خواهر من نمیمیره نه زنده میمونه یکی یدونه ی من نه نه نه امکان ندارهههههههههههه
با حرف دکتر انگار همه دنیا رو سرم خراب شد هیچ خدایی نمیشنیدم که یهو همه چی جلو سیاه شد
از زبون پرهام ..........
با گفتن حرف دکتر رادین خشکش زده بود داشتم بهش نگا میکردم که یهو بیتا افتاد رو زمین
رادین به خودش اومد که چشاش پر اشک شد هی قدم میزد و بیمارستان رو کت میکرد
بیتا رو بلند کردم و بردمش تا براش یه سرم بزنن به هوش بیاد
اومدم طرف رادین
من :اتفاقی نمیوفته بشین الان از حال میری
رادین با چشای به خون نشسته و عصبی :نمیخوام بشینم
من :بشین حال رها خوب میشه
رادین :بایدم خوب بشه مگرنه نه
که یهو وسط حرفش پرستار اومد بیرون و با دو رفت سمت دکتر که دکتر با دو رفت داخل اتاق عمل
با این کار نگران شدبم و دوتایی سالن رو متر میکردیم و من هی به بیتا سر میزدم که یهو دکتر اومد بیرون
رادین خیلی نگران :آقای دکتر چی شده ؟
دکتر یه نگاهی به رادین کرد و یه لبخند بهش زد و گفت :خداروشکر بیمار از مرگ برگشت
با گفتن این اینقدری رادین خوشحال شد که یهو دکتر رو بغل کرد
شرو کردم به خندیدن به ذوقی که داشت و خوشحالیش که صدای گریه ی بیتا رو تو اتاق کناری شنیدم
بیتا :خدایا ترو به امام حسین ترو به سید الشهدا قسم ترو خدا رها حالش خوب بشه خدایا من چیزی ازت نمیخوام فقط رها رو آبجیمو ازت میخوام اینکه حالش خوب بشه
من :حالش خوبه گریه نکن چشای خوشکلت خراب میشه
بیتا :کی گفته خوبه ؟
من :دکتر الانم دارن میبرنش تو بخش
با این حرف انگار شک بهش وارد کردن که یهو گفت :واقعا و یه جیغ زد و بغلم کرد
من با خنده :اره واقعا خداروشکر حالش خوب شد
که حس کردم دوباره داره گریه میکنه
من :عه باز چرا چشمای نازت اشکی شد
بیتا :دس خودم نیست از خوشحالی زیاده
من :پاک کن پاکن اون اشکارو تا چشای قشنگت خراب نشده
با حرفم خندید
و با لحن بچگونه :بیا پات تلدم خوف شد
من :آهان اره الان خوب شد عزیز دلم
بیتا :میتونم برم رها رو ببینم
من :اره بیا بریم
بیتا بلند شد و باهم رفتیم طرف رها که یهو
بیتا دستمو کشید
من :چته ؟
بیتا :هیسسسسسسسسس مگه نمیبینی دارن حرف میزنن بیا بریم
باشه ای گفتم و راه افتادیم سمت محوطه بیرون بیمارستان
با بیتا داشتیم راه میرفتیم که ..........
(بابت تاخیر پارت معذرت از فردا جبران میشه ❤ )
جاذبه ی چشمات ❤ .....از زبون بیتا ....
که دکتر گفت :خون زیادی از مریض رفته و باعث ضربه ی بدی به فل بیمار شده
احتمال زنده موندن بیمار زیاد نیست به خون زیادی نیاز داره
اینم باید بگم ممکنه تو این عمل
که یهو دکتر ساکت شد !
من :ممکنه چی آقای دکتر چیییییییییییییی ؟
دکتر :ممکنه بمیره
نه رها خواهر من نمیمیره نه زنده میمونه یکی یدونه ی من نه نه نه امکان ندارهههههههههههه
با حرف دکتر انگار همه دنیا رو سرم خراب شد هیچ خدایی نمیشنیدم که یهو همه چی جلو سیاه شد
از زبون پرهام ..........
با گفتن حرف دکتر رادین خشکش زده بود داشتم بهش نگا میکردم که یهو بیتا افتاد رو زمین
رادین به خودش اومد که چشاش پر اشک شد هی قدم میزد و بیمارستان رو کت میکرد
بیتا رو بلند کردم و بردمش تا براش یه سرم بزنن به هوش بیاد
اومدم طرف رادین
من :اتفاقی نمیوفته بشین الان از حال میری
رادین با چشای به خون نشسته و عصبی :نمیخوام بشینم
من :بشین حال رها خوب میشه
رادین :بایدم خوب بشه مگرنه نه
که یهو وسط حرفش پرستار اومد بیرون و با دو رفت سمت دکتر که دکتر با دو رفت داخل اتاق عمل
با این کار نگران شدبم و دوتایی سالن رو متر میکردیم و من هی به بیتا سر میزدم که یهو دکتر اومد بیرون
رادین خیلی نگران :آقای دکتر چی شده ؟
دکتر یه نگاهی به رادین کرد و یه لبخند بهش زد و گفت :خداروشکر بیمار از مرگ برگشت
با گفتن این اینقدری رادین خوشحال شد که یهو دکتر رو بغل کرد
شرو کردم به خندیدن به ذوقی که داشت و خوشحالیش که صدای گریه ی بیتا رو تو اتاق کناری شنیدم
بیتا :خدایا ترو به امام حسین ترو به سید الشهدا قسم ترو خدا رها حالش خوب بشه خدایا من چیزی ازت نمیخوام فقط رها رو آبجیمو ازت میخوام اینکه حالش خوب بشه
من :حالش خوبه گریه نکن چشای خوشکلت خراب میشه
بیتا :کی گفته خوبه ؟
من :دکتر الانم دارن میبرنش تو بخش
با این حرف انگار شک بهش وارد کردن که یهو گفت :واقعا و یه جیغ زد و بغلم کرد
من با خنده :اره واقعا خداروشکر حالش خوب شد
که حس کردم دوباره داره گریه میکنه
من :عه باز چرا چشمای نازت اشکی شد
بیتا :دس خودم نیست از خوشحالی زیاده
من :پاک کن پاکن اون اشکارو تا چشای قشنگت خراب نشده
با حرفم خندید
و با لحن بچگونه :بیا پات تلدم خوف شد
من :آهان اره الان خوب شد عزیز دلم
بیتا :میتونم برم رها رو ببینم
من :اره بیا بریم
بیتا بلند شد و باهم رفتیم طرف رها که یهو
بیتا دستمو کشید
من :چته ؟
بیتا :هیسسسسسسسسس مگه نمیبینی دارن حرف میزنن بیا بریم
باشه ای گفتم و راه افتادیم سمت محوطه بیرون بیمارستان
با بیتا داشتیم راه میرفتیم که ..........
(بابت تاخیر پارت معذرت از فردا جبران میشه ❤ )
۱۲.۶k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.