در همین حال بود که گفت: جنازه ام را نگه دارید تا جنازه عل
در همین حال بود که گفت: جنازهام را نگه دارید تا جنازه علی ابراهیمی بیاید. بعد ما را کنار هم به خاک بسپارید. من گفتم: من را کجا خاک کنند؟ او لبخندی زد و گفت: باید از هم جدا شویم. دوباره با یکدیگر خداحافظی کردیم و از یکدیگر جدا شدیم. هنگامی که از یکدیگر دور میشدیم صدایی مرا متوجّه خود کرد و به عقب برگشتیم. دیدم که علی ابراهیمی است. گفتم: با من کاری داری؟ گفت: میخواهم با تو بیایم.
من هم گفتم: ایرادی ندارد. بعد با همدیگر به طرف مقر و پشت خط حرکت کردیم. چند قدمی از محل دور نشده بودیم که صدایی دوباره ما را متوقّف کرد. به پشت سر خود نگاه کردیم. شخصی را دیدم که گاهی چند قدمی میدود و باز دوباره آهسته حرکت میکند. جلوتر آمد، چهره حاجی شریف را دیدم، آن شب مهتاب در آسمان بود و مثل خورشید نورافشانی میکرد و منطقه را روشن کرده بود.
من هم گفتم: ایرادی ندارد. بعد با همدیگر به طرف مقر و پشت خط حرکت کردیم. چند قدمی از محل دور نشده بودیم که صدایی دوباره ما را متوقّف کرد. به پشت سر خود نگاه کردیم. شخصی را دیدم که گاهی چند قدمی میدود و باز دوباره آهسته حرکت میکند. جلوتر آمد، چهره حاجی شریف را دیدم، آن شب مهتاب در آسمان بود و مثل خورشید نورافشانی میکرد و منطقه را روشن کرده بود.
۳۱۶
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.