همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بیخبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دلسوختهام
سرخی رویم از این است که خونینجگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام، در سفرم
ای که در آینه هر روز به خود مینگری
من از آیینه به دیدار تو شایستهترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم... ولی از عهد خودم میگذرم
مثل ابری شدهام در به در و شهر به شهر
که خدا از تو خبر دارد و من بیخبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دلسوختهام
سرخی رویم از این است که خونینجگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام، در سفرم
ای که در آینه هر روز به خود مینگری
من از آیینه به دیدار تو شایستهترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم... ولی از عهد خودم میگذرم
مثل ابری شدهام در به در و شهر به شهر
۱.۱k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.