رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۶۸
من:چجوری اروم باشم ارمان اخه خواهرم معلوم نیست کجاس
ارمان:ای بابا شایو یجایی نمیتونه حرف بزنه یا چمیدونم یادش رفته خبر بده فکر بد نکن
سرمو به شیشل تکیه دادم
وای خدایا ریحانمو به تو سپردم
خدایا
~~~ارمیا~~~
وای خدا وای خدا فقط پیدا بشه قول میدم بهش بگم دوسش دادم خدایا قول میدم دیگ اذیتش نکنم
همینجوری داریم با راشا خیابونا رو میگردیم هر سری به یه بن بست میخوریم اوففففف
وای خدایا برای ریحانم اتفاقی نیوفته
وای خدا
من:راشا ریحانه بهت نگفت دوستش کدوم بیمارستانه
راشا با صدای لرزونی گفت
راشا:نه
ای بابا
همینجوری داشتیم میگشتیم
همه میگن ریحانه فقط یه دوست داره اونماینازه منو راشا بدجور کلافه ایم
شماره ریحانرو گرفتم
خاموش بود
اوف ریحانه اخه تو کجایی دختر
اقا علی و منوچهر رفتن بیمارستانا رو میگردن حتی فکر کردن به اینکه امکان داده ریحانه تو بیمارستان باشه قلبم وایمیسته
چهار ساعته همینجوری داریم میگردیم
من:بیا برگردیم خونه شاید برگشته
راشا:دلت خوشه ها اگ برمیگشت که زنگ میزدن
من:برگرد کاری نمیتونیم بکنیم
راشا هم دید حق با منه دور زدو برگشت
راشا یهو زد زیر گریه
میدونم درکش میکنم
دستمو گذاشتم رو شونش
من:اروم باش داداش پیدا میشه
راشا:ریحانه سابقه نداده تا۹شب بیرون باشه مگر اینکه با خودمون باشه اگ اتفاقی براش بیوفته منمیمیرم
خودمم بغض کردم وای خدا برای ریحانم اتفاقی نیوفته
~~~ارسن~~~
وارد خونه شدم
من:اوردینش؟
احمد:بله قربان تو اتاقن فقط بیهوشن
من:باشه برید بیرون من با ریحانه کار دارم در ضمن نمیخوام مزاحمتی برامون پیش بیاد کسی تو اتاق نیاد
احمد:چشم
رفتمطرف ریحانه که رو تخت بیهوش بود
نشستم کنارش گونشو ناز کردم
هنوزم مثل گذشته ها ریزه میزه و خوشتیپه
اوفففف توله سگ چه عطریم زده
با صدای بلند زدم زیر خنده
خندم که تموم شد شالشو در اوردم
رو گونش یه ب*و*س زدم
دکمه های مانتوشو باز کردم
دیدم یه تاپ مشکی پوشیده
دست کشیدم روی بازوش که یه نمه تکون خورد
برای اینکه بلند نشه جیغ جیغ کنه و جفتک بندازه بلندش کردم نشوندمش رو صندلی دستاشو از پشت بستم
پاهاشم بستم
ل*ب*اش بدجوری وسوسم کرده همینکه خاستم ب*ب*و*س*م*ش در زده شد و احمد اومد تو
من:مرتیکه مگه نگفتم نیا تو
احمد:اما اقا برنامه ها بهم ریخته
من:چی شده
احمد:اقا عاقد گفته بیست و چهارم وقت دارن فقط باید فردا نامزدشونو بیاریم
من:اره فقط اول یه نمه بزنینش که این خانم کوچولو بترسه و قبول کنه باهم ازدواج کنیم فقط احمد کم بزنیدش بقیش مال منه
احمد:چشم
رفت بیرون
اه چرا پا نمیشه
به سطل اب کنار تخت نگاه کردم
فکر خوبیه
اول یکی از صندلیارو اوردم گذاشتم روبه روش که وقتی بیدار شد منو ببینه
پارت_۶۸
من:چجوری اروم باشم ارمان اخه خواهرم معلوم نیست کجاس
ارمان:ای بابا شایو یجایی نمیتونه حرف بزنه یا چمیدونم یادش رفته خبر بده فکر بد نکن
سرمو به شیشل تکیه دادم
وای خدایا ریحانمو به تو سپردم
خدایا
~~~ارمیا~~~
وای خدا وای خدا فقط پیدا بشه قول میدم بهش بگم دوسش دادم خدایا قول میدم دیگ اذیتش نکنم
همینجوری داریم با راشا خیابونا رو میگردیم هر سری به یه بن بست میخوریم اوففففف
وای خدایا برای ریحانم اتفاقی نیوفته
وای خدا
من:راشا ریحانه بهت نگفت دوستش کدوم بیمارستانه
راشا با صدای لرزونی گفت
راشا:نه
ای بابا
همینجوری داشتیم میگشتیم
همه میگن ریحانه فقط یه دوست داره اونماینازه منو راشا بدجور کلافه ایم
شماره ریحانرو گرفتم
خاموش بود
اوف ریحانه اخه تو کجایی دختر
اقا علی و منوچهر رفتن بیمارستانا رو میگردن حتی فکر کردن به اینکه امکان داده ریحانه تو بیمارستان باشه قلبم وایمیسته
چهار ساعته همینجوری داریم میگردیم
من:بیا برگردیم خونه شاید برگشته
راشا:دلت خوشه ها اگ برمیگشت که زنگ میزدن
من:برگرد کاری نمیتونیم بکنیم
راشا هم دید حق با منه دور زدو برگشت
راشا یهو زد زیر گریه
میدونم درکش میکنم
دستمو گذاشتم رو شونش
من:اروم باش داداش پیدا میشه
راشا:ریحانه سابقه نداده تا۹شب بیرون باشه مگر اینکه با خودمون باشه اگ اتفاقی براش بیوفته منمیمیرم
خودمم بغض کردم وای خدا برای ریحانم اتفاقی نیوفته
~~~ارسن~~~
وارد خونه شدم
من:اوردینش؟
احمد:بله قربان تو اتاقن فقط بیهوشن
من:باشه برید بیرون من با ریحانه کار دارم در ضمن نمیخوام مزاحمتی برامون پیش بیاد کسی تو اتاق نیاد
احمد:چشم
رفتمطرف ریحانه که رو تخت بیهوش بود
نشستم کنارش گونشو ناز کردم
هنوزم مثل گذشته ها ریزه میزه و خوشتیپه
اوفففف توله سگ چه عطریم زده
با صدای بلند زدم زیر خنده
خندم که تموم شد شالشو در اوردم
رو گونش یه ب*و*س زدم
دکمه های مانتوشو باز کردم
دیدم یه تاپ مشکی پوشیده
دست کشیدم روی بازوش که یه نمه تکون خورد
برای اینکه بلند نشه جیغ جیغ کنه و جفتک بندازه بلندش کردم نشوندمش رو صندلی دستاشو از پشت بستم
پاهاشم بستم
ل*ب*اش بدجوری وسوسم کرده همینکه خاستم ب*ب*و*س*م*ش در زده شد و احمد اومد تو
من:مرتیکه مگه نگفتم نیا تو
احمد:اما اقا برنامه ها بهم ریخته
من:چی شده
احمد:اقا عاقد گفته بیست و چهارم وقت دارن فقط باید فردا نامزدشونو بیاریم
من:اره فقط اول یه نمه بزنینش که این خانم کوچولو بترسه و قبول کنه باهم ازدواج کنیم فقط احمد کم بزنیدش بقیش مال منه
احمد:چشم
رفت بیرون
اه چرا پا نمیشه
به سطل اب کنار تخت نگاه کردم
فکر خوبیه
اول یکی از صندلیارو اوردم گذاشتم روبه روش که وقتی بیدار شد منو ببینه
۹۹.۷k
۱۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.