رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۱۰۵
هه بعد به من میگه من دوسش ندارم
نفهمیدم کی خوابم برد
با دستای یکی که داشت گونه هامو نوازش میکرد بیدار شدم دیدم ارمانه
با ترس اومدم پاشم نزدیک بود بیوفتم که منو گرفت دستشو پس زدم و از رو تخت بلند شدم
من:با اجازه ای کی اومدی تو اتاقم
ارمان:رها
من:چیه هی رها رها راه انداختی برو از اتاق من بیرون مگه نگفتم نزدیکم نشو
ارمان:بابا کارت دارم
من:من ولی با تو کاری ندارم بفرما بیرون
بغضم گرفته بود هم از اینکه انقدر سادم هم از اینکه عاشق یه ادم دروغگو شدم
ارمان از رو تخت بلند شد و اروم گفت
ارمان:بیا پایین صبحونه بخور
من:خودمبیدار میشدم نیازی نبود تو توضیح بدی و بیای بالا
رفتم تو دستشویی مسواکمو زدم شورتمم شستم دیدم چشمام قرمزه ولی اصلا پف نداره
اومدم از دستشویی بیرون
صورتمو با حوله خشک کردم
کرم مرطوب زدم
رفتم پایین
دیدم همه دور میز صبحونه نشستن
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت۱۰صبحه
من:سلام
رزا:سلام عزیزمبیا بشین
به صندلیا نگاه کردم متاسفانه تنها جای خالی کنار ارمان بود
با مکث رفتمنشستم کنارش
رویال:عشقمامروز بریم خرید
ارمان:نه
رویال:عه عشقم
به زور داشتملقمه صبحانرو قورت میدادم
ارمان:رویال صبحونرو بهم زهر نکن
با هزار بدبختی صبحانرو خوردم و با کمک بقیه جمع کردیم
بعد از صبحونه رو مبل نشسته بودیم که ریحانه اومد دست منو رزا و اینازو گرفت برد تو حیاط
ایناز:چیشده ریحانه
ریحانه:بیاین کارتون دارم
ما رو برد تو باغ
یه بسته بادکنک از تو جیبش در اورد بینمون نفری چهار تا تقسیم کرد
ریحانه:این اقا ها زیادی پرو شدن یکم کرم بریزیم بد نیست وقتی اومدن بیرون ما از پشت اینارو میزنیم بهشون بیاین دمه این شیره پرش کنین
هممون رفتیم بادکنکارو اب کردیم
هر کی برای خودش یک سنگر گرفته بود پشت درختا قایم شدیم
بلاخره اومدن بیرون ولی رویال و سولماز و رهام نیومده بودن چرا نیومدن
~~~ریحانه~~~
بادکنکایی که توشون از قبل اب کردیمو و به کمک رها و ایناز و رزا از پشت درختا زدیم به ارمیا و اراد و ارمان و راشا
اونا از تعجب شاخ در اورده بودن ولی تا فهمیدن چی شده افتادن دنبالمون دور استخر بودیم یهو چهار تاشون ما رو هول دادن تو اب
خندیدن رو دو پا نشستن دستاشونو به طرف ما گرفتن ما یه نگاه به همدیگه کردیم دستاشونو گرفتمو کشوندیم تو اب
وای خیلی خنده دار شده بود ارمیا افتاد دنبال من
اراد دنبال رزا
راشا دنبال ایناز
ارمان دنبال رها
ارمیا تند اومد از پشت بغلم کرد
نفسای گرمش به گردنم میخورد قلقکم میومد همونجارو ب*و*سید
ارمیا:حالا واسه من نقشه میکشی خانم کوچولو
دستمو گذاشتم رو دستش سرمو برگردوندم
من:دوست دارم اقامونو اذیت کنم تو چی میگی؟
ارمیا سرشو به سرم چسبوند
پارت_۱۰۵
هه بعد به من میگه من دوسش ندارم
نفهمیدم کی خوابم برد
با دستای یکی که داشت گونه هامو نوازش میکرد بیدار شدم دیدم ارمانه
با ترس اومدم پاشم نزدیک بود بیوفتم که منو گرفت دستشو پس زدم و از رو تخت بلند شدم
من:با اجازه ای کی اومدی تو اتاقم
ارمان:رها
من:چیه هی رها رها راه انداختی برو از اتاق من بیرون مگه نگفتم نزدیکم نشو
ارمان:بابا کارت دارم
من:من ولی با تو کاری ندارم بفرما بیرون
بغضم گرفته بود هم از اینکه انقدر سادم هم از اینکه عاشق یه ادم دروغگو شدم
ارمان از رو تخت بلند شد و اروم گفت
ارمان:بیا پایین صبحونه بخور
من:خودمبیدار میشدم نیازی نبود تو توضیح بدی و بیای بالا
رفتم تو دستشویی مسواکمو زدم شورتمم شستم دیدم چشمام قرمزه ولی اصلا پف نداره
اومدم از دستشویی بیرون
صورتمو با حوله خشک کردم
کرم مرطوب زدم
رفتم پایین
دیدم همه دور میز صبحونه نشستن
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت۱۰صبحه
من:سلام
رزا:سلام عزیزمبیا بشین
به صندلیا نگاه کردم متاسفانه تنها جای خالی کنار ارمان بود
با مکث رفتمنشستم کنارش
رویال:عشقمامروز بریم خرید
ارمان:نه
رویال:عه عشقم
به زور داشتملقمه صبحانرو قورت میدادم
ارمان:رویال صبحونرو بهم زهر نکن
با هزار بدبختی صبحانرو خوردم و با کمک بقیه جمع کردیم
بعد از صبحونه رو مبل نشسته بودیم که ریحانه اومد دست منو رزا و اینازو گرفت برد تو حیاط
ایناز:چیشده ریحانه
ریحانه:بیاین کارتون دارم
ما رو برد تو باغ
یه بسته بادکنک از تو جیبش در اورد بینمون نفری چهار تا تقسیم کرد
ریحانه:این اقا ها زیادی پرو شدن یکم کرم بریزیم بد نیست وقتی اومدن بیرون ما از پشت اینارو میزنیم بهشون بیاین دمه این شیره پرش کنین
هممون رفتیم بادکنکارو اب کردیم
هر کی برای خودش یک سنگر گرفته بود پشت درختا قایم شدیم
بلاخره اومدن بیرون ولی رویال و سولماز و رهام نیومده بودن چرا نیومدن
~~~ریحانه~~~
بادکنکایی که توشون از قبل اب کردیمو و به کمک رها و ایناز و رزا از پشت درختا زدیم به ارمیا و اراد و ارمان و راشا
اونا از تعجب شاخ در اورده بودن ولی تا فهمیدن چی شده افتادن دنبالمون دور استخر بودیم یهو چهار تاشون ما رو هول دادن تو اب
خندیدن رو دو پا نشستن دستاشونو به طرف ما گرفتن ما یه نگاه به همدیگه کردیم دستاشونو گرفتمو کشوندیم تو اب
وای خیلی خنده دار شده بود ارمیا افتاد دنبال من
اراد دنبال رزا
راشا دنبال ایناز
ارمان دنبال رها
ارمیا تند اومد از پشت بغلم کرد
نفسای گرمش به گردنم میخورد قلقکم میومد همونجارو ب*و*سید
ارمیا:حالا واسه من نقشه میکشی خانم کوچولو
دستمو گذاشتم رو دستش سرمو برگردوندم
من:دوست دارم اقامونو اذیت کنم تو چی میگی؟
ارمیا سرشو به سرم چسبوند
۷۸.۲k
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.