💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــــق...
پارت 104
مهرداد:
نمی دونم چرا امشب نمی خواست بگذره تا آخر شب بچه ها گفتن وخندیدن وخوشحالی کردن بعدم رفتن مانی که تو بغلم بود رو بردم بالا و رفتم اتاقم مانی رو هم بردم اتاقش وکنار تختش وایسادم
دستای لیلی دور کمرم حلقه شد احساس خفگی می کردم دستاشو باز کردم وبرگشتم طرفش لباس تنش انقدر باز بود که رومو برگردوندم
- برو لباست رو دربیارلیلی می دونی که میرم
بغض کرد مثله همیشه
لیلی: مهرداد دارم می میرم یک سال گذشته وتو حتا نگاهم نمی کنی بی انصاف
دستاشو آورد بالا دستاشو پس زدم
- نمی خوامت لیلی چرا نمی فهمی
لیلی : نگاهم کن اگه نخواستی برو
با خشم نگاهش کردم ...
فکر می کنی می تونی منوتحریک کنی کنارش زدم وگفتم : برو لیلی برو تا نصف شبی نرفتم
لیلی: مهرداد ...
با گریه جلو پام افتاد وگفت : بی انصاف فقط بزار کنارت بخوابم
- تا وقتی جسم منو بخوای اجازه نمیدم بهم نزدیک بشی خودتم می دونی منو دوست نداری
دیگه نموندم واز در اتاق مانی رفتم بیرون ورفتم پایین تو سالن نشستم حالم اصلا خوب نبود قلبم به شدت درد می کرد باید داروم رو می خوردم ولی اصلا دوست نداشتم برگردم به اون اتاقی که لیلی غرق گل وشمع کرده بود رو مبل خوابم گرفته بود که دستی به شونه ام خورد چشامو باز کردم بابا بود که متعجب گفت : چرا اینجا نشستی مهرداد خوابت گرفته بود؟!
- چیزی نیست بابا
بلند شدم نگاهی به چشام انداخت وگفت : یعنی می خوای بگی من نمی تونم غم تو چشات رو بفهمم چرا طلاقش نمیدی ؟
سرمو پایین انداختم وگفتم : بابا واقعا الان حالم خوب نیست میشه بعدا حرف بزنیم
- باشه ولی برو راحت بخواب خسته ای زیر چشات کبوده
مجبور شدم برگردم لیلی خواب بود رفتم اتاق مانی ورو تخت مانی دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد با هزاران فکر نمی دونم چطور خوابم برد
دم صبح بلند شدم ونمازم رو خوندم ورفتم سراغ مانی که از خوب بیدار شده بود براش شیر درست کردم
- سلام صبح بخیر نفس بابایی
بغلش کردم وتو بغلم فشردمش بوی خوبش حالمو خوب می کرد
- انقدر که مانی رو دوست داری منو دوست نداری
- به بچه هم حسودی می کنی
لیلی : دوست داشتن که این چیزا رو نداره داره ؟
مانی رو ازم گرفت وپوشکش رو عوض کرد ولباس تنش کرد مانی به شدت گریه می کرد
- لیلی آروم اذیت میشه
نگاهم کردوگفت : من اذیت نمیشم تو حتا منو نبوسیدی تو سنگ دلی خیلی بدی مهرداد دشمنت که نیستم زنتم زن ات یه شاخه گلم واسه ام نیاوردی واسه مادرت کادو گرفتی
- می دونی که چرا
لیلی : گه خوردم غلط کردم خسته شدم ای خدا....سنگم بود دلش آب می شد ولی تو دلت از آهن سرده
محکم زد تو سینم وگریه می کرد احساس دردتو سینم باعث شد خم بشم دستمو رو سینم گذاشتم
لیلی : خستم کردی چرا طلاقم نمیدی چرا
عشـــــــق...
پارت 104
مهرداد:
نمی دونم چرا امشب نمی خواست بگذره تا آخر شب بچه ها گفتن وخندیدن وخوشحالی کردن بعدم رفتن مانی که تو بغلم بود رو بردم بالا و رفتم اتاقم مانی رو هم بردم اتاقش وکنار تختش وایسادم
دستای لیلی دور کمرم حلقه شد احساس خفگی می کردم دستاشو باز کردم وبرگشتم طرفش لباس تنش انقدر باز بود که رومو برگردوندم
- برو لباست رو دربیارلیلی می دونی که میرم
بغض کرد مثله همیشه
لیلی: مهرداد دارم می میرم یک سال گذشته وتو حتا نگاهم نمی کنی بی انصاف
دستاشو آورد بالا دستاشو پس زدم
- نمی خوامت لیلی چرا نمی فهمی
لیلی : نگاهم کن اگه نخواستی برو
با خشم نگاهش کردم ...
فکر می کنی می تونی منوتحریک کنی کنارش زدم وگفتم : برو لیلی برو تا نصف شبی نرفتم
لیلی: مهرداد ...
با گریه جلو پام افتاد وگفت : بی انصاف فقط بزار کنارت بخوابم
- تا وقتی جسم منو بخوای اجازه نمیدم بهم نزدیک بشی خودتم می دونی منو دوست نداری
دیگه نموندم واز در اتاق مانی رفتم بیرون ورفتم پایین تو سالن نشستم حالم اصلا خوب نبود قلبم به شدت درد می کرد باید داروم رو می خوردم ولی اصلا دوست نداشتم برگردم به اون اتاقی که لیلی غرق گل وشمع کرده بود رو مبل خوابم گرفته بود که دستی به شونه ام خورد چشامو باز کردم بابا بود که متعجب گفت : چرا اینجا نشستی مهرداد خوابت گرفته بود؟!
- چیزی نیست بابا
بلند شدم نگاهی به چشام انداخت وگفت : یعنی می خوای بگی من نمی تونم غم تو چشات رو بفهمم چرا طلاقش نمیدی ؟
سرمو پایین انداختم وگفتم : بابا واقعا الان حالم خوب نیست میشه بعدا حرف بزنیم
- باشه ولی برو راحت بخواب خسته ای زیر چشات کبوده
مجبور شدم برگردم لیلی خواب بود رفتم اتاق مانی ورو تخت مانی دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد با هزاران فکر نمی دونم چطور خوابم برد
دم صبح بلند شدم ونمازم رو خوندم ورفتم سراغ مانی که از خوب بیدار شده بود براش شیر درست کردم
- سلام صبح بخیر نفس بابایی
بغلش کردم وتو بغلم فشردمش بوی خوبش حالمو خوب می کرد
- انقدر که مانی رو دوست داری منو دوست نداری
- به بچه هم حسودی می کنی
لیلی : دوست داشتن که این چیزا رو نداره داره ؟
مانی رو ازم گرفت وپوشکش رو عوض کرد ولباس تنش کرد مانی به شدت گریه می کرد
- لیلی آروم اذیت میشه
نگاهم کردوگفت : من اذیت نمیشم تو حتا منو نبوسیدی تو سنگ دلی خیلی بدی مهرداد دشمنت که نیستم زنتم زن ات یه شاخه گلم واسه ام نیاوردی واسه مادرت کادو گرفتی
- می دونی که چرا
لیلی : گه خوردم غلط کردم خسته شدم ای خدا....سنگم بود دلش آب می شد ولی تو دلت از آهن سرده
محکم زد تو سینم وگریه می کرد احساس دردتو سینم باعث شد خم بشم دستمو رو سینم گذاشتم
لیلی : خستم کردی چرا طلاقم نمیدی چرا
۱۰۰.۸k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.