|{Vibe of life again}|
Part 2
لی سو :
ای خداااا حالا کی حوصله داره بشینه شیاطین بکشه
همین کم نبود اینم بش اضافه شد
بلند شدم و رفتم جلوی پنجره که با دیدن یه شیطان
جا خوردم
پس اشتباه نمی کرد…
بلند شدم لباس پوشیدم(عکس میدم)
و شمشیرمو برداشتم
بنظر میومد رئیسشون باشه آخه انگار می خواست اینجا
رو برسی کنه احتمالا ارتششون رفت جاهای مونده
رو تصرف کنن
نفس عمیقی کشیدمو بلند گفتم:
هوی تو بیا تا بجنگیم
مین یون: پوزخندی زدمو شمشیرمو درآووردم به سمتش
حمله ور شدم
شروع کردیم به جنگیدن
خیلی مهارت داشت و شکست دادنش سخت بود
لی سو:
تمام قدرتمو جمع کرده بودم و به اون حمله کرده بودم
آخر سر تصمیم گرفتم جدی تر باشم
در حال جنگ وحشتناکو سختی بودیم که با صدای
آشنایی برگشتم اونم از فرصت استفاده کردو
دستمو با شمشیر زخم کرد
اما من اهمیتی ندادم و با دیدن ملکه لی به سمتش
دویدم(گایز ملکه لی مادربزرگ لی سو هست)
در آغوشش گرفتم
ملکه لی: او…اون دستتو زخم کرده
لی سو: مهم نیست
ملکه لی: چرا مهمه ولی بیا یه بار برای
همیشه کارشو تموم کنیم
دویدم سمت اون شیطان ملکه لی هم شمشیری برداشت
و تا آخرین تفس شروع به جنگ کردیم
و من فرصتشو پیدا کردم که یه ضربه با شمشیر
به دلش بزنم اما طولی نکشید که لشکر اون هم ظاهر شد
دست از جنگ برداشتیم
اما دیگه دیر شده بود اونا ملکه رو زخمی کردن
من سریع به داخل خونه بردمش به آجوما
گفتم مواظبش باشه و درمانش کنه
و خودم از خونه رفتم بیرون لشکر اون ریخت رو سرم
چندتاشونو کشتم تقریبا ۱۲ نفر مونده بودن
تمام استعداد و قدرت و جرعتمو دستم گرفتم و فقط
جنگیدم
و بالاخره فقط اون با یکی از لشکریای نداشتش
مونده بود اما تا می خواستم آخریو
بکشم به دلیل زخمی تو شکمم و دستم بیهوش شدم
…………………………..
حمایتتتتتتتت
#کپی_ممنوع
لی سو :
ای خداااا حالا کی حوصله داره بشینه شیاطین بکشه
همین کم نبود اینم بش اضافه شد
بلند شدم و رفتم جلوی پنجره که با دیدن یه شیطان
جا خوردم
پس اشتباه نمی کرد…
بلند شدم لباس پوشیدم(عکس میدم)
و شمشیرمو برداشتم
بنظر میومد رئیسشون باشه آخه انگار می خواست اینجا
رو برسی کنه احتمالا ارتششون رفت جاهای مونده
رو تصرف کنن
نفس عمیقی کشیدمو بلند گفتم:
هوی تو بیا تا بجنگیم
مین یون: پوزخندی زدمو شمشیرمو درآووردم به سمتش
حمله ور شدم
شروع کردیم به جنگیدن
خیلی مهارت داشت و شکست دادنش سخت بود
لی سو:
تمام قدرتمو جمع کرده بودم و به اون حمله کرده بودم
آخر سر تصمیم گرفتم جدی تر باشم
در حال جنگ وحشتناکو سختی بودیم که با صدای
آشنایی برگشتم اونم از فرصت استفاده کردو
دستمو با شمشیر زخم کرد
اما من اهمیتی ندادم و با دیدن ملکه لی به سمتش
دویدم(گایز ملکه لی مادربزرگ لی سو هست)
در آغوشش گرفتم
ملکه لی: او…اون دستتو زخم کرده
لی سو: مهم نیست
ملکه لی: چرا مهمه ولی بیا یه بار برای
همیشه کارشو تموم کنیم
دویدم سمت اون شیطان ملکه لی هم شمشیری برداشت
و تا آخرین تفس شروع به جنگ کردیم
و من فرصتشو پیدا کردم که یه ضربه با شمشیر
به دلش بزنم اما طولی نکشید که لشکر اون هم ظاهر شد
دست از جنگ برداشتیم
اما دیگه دیر شده بود اونا ملکه رو زخمی کردن
من سریع به داخل خونه بردمش به آجوما
گفتم مواظبش باشه و درمانش کنه
و خودم از خونه رفتم بیرون لشکر اون ریخت رو سرم
چندتاشونو کشتم تقریبا ۱۲ نفر مونده بودن
تمام استعداد و قدرت و جرعتمو دستم گرفتم و فقط
جنگیدم
و بالاخره فقط اون با یکی از لشکریای نداشتش
مونده بود اما تا می خواستم آخریو
بکشم به دلیل زخمی تو شکمم و دستم بیهوش شدم
…………………………..
حمایتتتتتتتت
#کپی_ممنوع
۱.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.