پارت سوم ( پارت بعد زمانی که لایک به ۱۰ برسه)
سریع به سمت پنجره دویدم و بازش کردم تا دستم رو سمتش بردم ترسید و رفت اما یک چیزی انداخت تو ، یک نامه بود ، پشتش نوشته بود «هاگوارتز» تا باز کردم تازه متوجه شدم جریان چیه ، اما من به این چیز ها باور ندارم و مطمئنم باز بچه های بزرگتر سرکارم گذاشتن ، پاره اش کردم تا خانم اسپریت نبینه ، بلاخره صبح شد و من اجازه داشتم برم ، به سمت اتاق دخترا رفتم و ازشون پرسیدم ؛ دیشب ، کار شما بود ، منو سرکار گذاشتین؟ همه گفتن ، نه خیر بیکار که نیستیم! همه مثل تو دنبال درد سر نیستن ! تا خواستم چیزی بگم خانم اسپریت منو صدا زد . همه با پچ پچ گفتن ؛ باز چیکار کرده ، حتما خرابکاری کرده
بدون توجه به این حرف ها پایین رفتم توی دفتر خانم اسپریت یک آقا با هیکل خیلی بزرگ ایستاده بود! وقتی جلو رفتم خانم اسپریت تمام چیز ها رو برای من توضیح داد و گفت تو باید به این مدرسه بری ، هنوز باور نکردم ، اسم اون آقا هاگرید بود .
هاگرید گفت ؛ سریع وسایلت رو جمع کن که باید بریم خرید !
تا لیست رو دیدم گفتم ؛ اما اینا تو بازار عادی پیدا نمیشه !
هاکرید با خنده گفت: ماهم یک بازار عادی نمیریم!
( بچه ها دیگه میرم ایستگاه قطار خودتون میدونید کوچه دیاگون ....)
از هاگرید خداحافظی کردم و دنبال سکو نه و سه چهارم گشتم از هرکی میپرسیدم مسخره ام میکردن. ، دیگه کم کم داشت باورم میشد که این آقا منو مسخره کرده، تا یک خانم به من گفت ؛ بیا دخترم سکو اینجاس, دنبالش رفتم ، متوجه شدم باید از سکو رد شم ، وقتی از سکو رد شدم پسری رو دیدم اسمش هری پاتر بود ، باهاش دست دادم ، اون شخصیت جالبی داشت ، ازم پرسید فامیلت چیه هانا؟ هیچ وقت دلم نمیخواست کسی اینو ازم بپرسه ، بهش گفتم. خ......خب من نمیدونم........من هیچ وقت پدر مادرم رو ندیدم و بغض کردم
هری : راستش منم همینطور ، منم تا حالا پدر و مادرم رو ندیدم .
وارد قطار شدم
بدون توجه به این حرف ها پایین رفتم توی دفتر خانم اسپریت یک آقا با هیکل خیلی بزرگ ایستاده بود! وقتی جلو رفتم خانم اسپریت تمام چیز ها رو برای من توضیح داد و گفت تو باید به این مدرسه بری ، هنوز باور نکردم ، اسم اون آقا هاگرید بود .
هاگرید گفت ؛ سریع وسایلت رو جمع کن که باید بریم خرید !
تا لیست رو دیدم گفتم ؛ اما اینا تو بازار عادی پیدا نمیشه !
هاکرید با خنده گفت: ماهم یک بازار عادی نمیریم!
( بچه ها دیگه میرم ایستگاه قطار خودتون میدونید کوچه دیاگون ....)
از هاگرید خداحافظی کردم و دنبال سکو نه و سه چهارم گشتم از هرکی میپرسیدم مسخره ام میکردن. ، دیگه کم کم داشت باورم میشد که این آقا منو مسخره کرده، تا یک خانم به من گفت ؛ بیا دخترم سکو اینجاس, دنبالش رفتم ، متوجه شدم باید از سکو رد شم ، وقتی از سکو رد شدم پسری رو دیدم اسمش هری پاتر بود ، باهاش دست دادم ، اون شخصیت جالبی داشت ، ازم پرسید فامیلت چیه هانا؟ هیچ وقت دلم نمیخواست کسی اینو ازم بپرسه ، بهش گفتم. خ......خب من نمیدونم........من هیچ وقت پدر مادرم رو ندیدم و بغض کردم
هری : راستش منم همینطور ، منم تا حالا پدر و مادرم رو ندیدم .
وارد قطار شدم
۴.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.