عشق شیرین پارت ۳۰
جی هوپ:
چشم دوخته بودم به دهن دکتر تا خبر خوبی بشنوم
دکتر:حالشون خیلی بد بود......اگه دیرتر میرسیدید معلوم نبود چی قراره بشه.....ولی اول باید یه تسلیت برای بچتون بگم...متاسفم نتونستیم نجاتش بدیم....خانومتون هم ضربه ی بدی بهش خورده و ما به زور جلوی خونریزی رو گرفتیم الان میبریمش بخش میتونید ببینیدش.....میتونید بچتون رو هم تحویل بگیرید
با هرحرفی که دکتر میگفت بیشتر از خودم متنفر شدم فریاد زوم و مشتم رو کوبیدم به دیوار.....خدا لعنتت کنه جی هوپ خودت باعث مرگ بچت شدی
نشستم روی صندلی دستم رو بین دوتا دستام فشار میدادم....همش زیر سر یونگبوکه
با صدای زنگ گوشیم بدون اینکه نگاه کنم کی هست جواب دادم
_بله
جین:چرا صدات گرفتس؟....خوبی.؟
_بهتر از این نمیشم
جین:چیشده؟یونا کجاست؟خوبید؟
خیلی زود گفتم:ادرس بیمارستان رو مبفرستم
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم
دکمم رو باز کردم....داغ کرده بودم وقتی یونا رو دیدم حالم بدتر شد
ته راهرو جین و یجی رو دیدم که با عجله داشتن میومدن
جین:یونا کجاست؟
یجی:بچه حالش خوبه؟
_بچه مُرد
هردوتاشون هنگ کرده بودن
یجی ناباور گفت:چی؟....ش..شوخی میکنی دیگه؟
جین بلند زد زیر خنده:معلومه که شوخی میکنه ولی اصلا شوخی جالبی نبود
_بچم مُرد
خنده جین قطع شد....به وضوح میتونستم اشکاشو ببینم
یجی داشت میفتاد که زود گذاشتمش روی صندلی
یجی:وای...بچه مرده....یونا....
جین:چرا مرده؟
_دلیلش مهم نیس
جین بلند گفت:مهمههه...مهمههه....بچه الکی نمیمیره اونم یه بچه ی ۷ ماهه
روبه روش وایسادم:صداتو برای من بلند نکن فهمیدییی؟
یجی اومد بینمون:عه ساکت شید بیمارستانه
بعد از تذکر دادن پرستار ها جین اروم گرفت
یجی:جی هوپ خوبی؟
زیر لب غریدم:خوب باشم؟...بچم مرده....زنم داره داغون میشه
یجی:جین برو آب بخر براش
یجی با ارامش اومد کنارم
یجی:داداش نمیخوای بگی چیشد؟
_توی اون مهمونی....نمیدونم چیشد....که از پله ها افتاد
یه پرستار از اتاق یونا اومد بیرون
پرستار:خانومتون به هوش اومدن و اسم یه اقایی رو تکرار میگنن.....جی هوپ
یجی:می هوپ برو داخل ولی بهش نگو بچه مرده
رفتم داخل چشماش نیمه باز بود سرش به طرف دیوار بود
رفتم نشستم کنارش دستش رو گرفتم که سریع گردنش رو چرخوند
از درد چشاشو محکم بست
_گردنتو تکون نده
خیلی سرد گفت:بچم...
_خوبی خانومم؟
یونا:به من...نگو..خ....خانومم...من خانوم تو نیستم
یکم به طرفش خم شدم
_یعنی چی؟
یونا:تو داشتی....می...میرقصیدی
محکم چشامو بستم....دیده بود....پس عامل مرگ بچم حودمم
_بهت توضیح میدم عزیزم...فعلا استراحت کن
با گریه گفت:خفه شووووو
_عزیزم مرخص شدی بهت توضیم میدم
یونا:نمیخوام نمیخواام بروو......چیو توضیح بدی؟که با یه دختر غریبه میرقصیدی؟
_بهت توضیح میدم...ولی وای به حالت اگه کسی این موضوع رو بفهمه
یونا:تحدید....تحدید....بازم مثل همیشه
_بهت توضیح میدم
یونا؛بچم کجاست.؟
مونده بودم چی بگم که در باز شد جین و یجی اومدن داخل
جین:نبینم تک خواهر خوشگلم روز تخت بیمارستان باشه هاات زود خوب شو بریم
**&***
یونا:
ادامه دد پارت بعدی
چطور بود؟به مظرتون قراره رابطه ی جین و یونا خوب بمونه؟(خواهر و برادر)
بچه واقعا با ضربه مرد؟
چشم دوخته بودم به دهن دکتر تا خبر خوبی بشنوم
دکتر:حالشون خیلی بد بود......اگه دیرتر میرسیدید معلوم نبود چی قراره بشه.....ولی اول باید یه تسلیت برای بچتون بگم...متاسفم نتونستیم نجاتش بدیم....خانومتون هم ضربه ی بدی بهش خورده و ما به زور جلوی خونریزی رو گرفتیم الان میبریمش بخش میتونید ببینیدش.....میتونید بچتون رو هم تحویل بگیرید
با هرحرفی که دکتر میگفت بیشتر از خودم متنفر شدم فریاد زوم و مشتم رو کوبیدم به دیوار.....خدا لعنتت کنه جی هوپ خودت باعث مرگ بچت شدی
نشستم روی صندلی دستم رو بین دوتا دستام فشار میدادم....همش زیر سر یونگبوکه
با صدای زنگ گوشیم بدون اینکه نگاه کنم کی هست جواب دادم
_بله
جین:چرا صدات گرفتس؟....خوبی.؟
_بهتر از این نمیشم
جین:چیشده؟یونا کجاست؟خوبید؟
خیلی زود گفتم:ادرس بیمارستان رو مبفرستم
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم
دکمم رو باز کردم....داغ کرده بودم وقتی یونا رو دیدم حالم بدتر شد
ته راهرو جین و یجی رو دیدم که با عجله داشتن میومدن
جین:یونا کجاست؟
یجی:بچه حالش خوبه؟
_بچه مُرد
هردوتاشون هنگ کرده بودن
یجی ناباور گفت:چی؟....ش..شوخی میکنی دیگه؟
جین بلند زد زیر خنده:معلومه که شوخی میکنه ولی اصلا شوخی جالبی نبود
_بچم مُرد
خنده جین قطع شد....به وضوح میتونستم اشکاشو ببینم
یجی داشت میفتاد که زود گذاشتمش روی صندلی
یجی:وای...بچه مرده....یونا....
جین:چرا مرده؟
_دلیلش مهم نیس
جین بلند گفت:مهمههه...مهمههه....بچه الکی نمیمیره اونم یه بچه ی ۷ ماهه
روبه روش وایسادم:صداتو برای من بلند نکن فهمیدییی؟
یجی اومد بینمون:عه ساکت شید بیمارستانه
بعد از تذکر دادن پرستار ها جین اروم گرفت
یجی:جی هوپ خوبی؟
زیر لب غریدم:خوب باشم؟...بچم مرده....زنم داره داغون میشه
یجی:جین برو آب بخر براش
یجی با ارامش اومد کنارم
یجی:داداش نمیخوای بگی چیشد؟
_توی اون مهمونی....نمیدونم چیشد....که از پله ها افتاد
یه پرستار از اتاق یونا اومد بیرون
پرستار:خانومتون به هوش اومدن و اسم یه اقایی رو تکرار میگنن.....جی هوپ
یجی:می هوپ برو داخل ولی بهش نگو بچه مرده
رفتم داخل چشماش نیمه باز بود سرش به طرف دیوار بود
رفتم نشستم کنارش دستش رو گرفتم که سریع گردنش رو چرخوند
از درد چشاشو محکم بست
_گردنتو تکون نده
خیلی سرد گفت:بچم...
_خوبی خانومم؟
یونا:به من...نگو..خ....خانومم...من خانوم تو نیستم
یکم به طرفش خم شدم
_یعنی چی؟
یونا:تو داشتی....می...میرقصیدی
محکم چشامو بستم....دیده بود....پس عامل مرگ بچم حودمم
_بهت توضیح میدم عزیزم...فعلا استراحت کن
با گریه گفت:خفه شووووو
_عزیزم مرخص شدی بهت توضیم میدم
یونا:نمیخوام نمیخواام بروو......چیو توضیح بدی؟که با یه دختر غریبه میرقصیدی؟
_بهت توضیح میدم...ولی وای به حالت اگه کسی این موضوع رو بفهمه
یونا:تحدید....تحدید....بازم مثل همیشه
_بهت توضیح میدم
یونا؛بچم کجاست.؟
مونده بودم چی بگم که در باز شد جین و یجی اومدن داخل
جین:نبینم تک خواهر خوشگلم روز تخت بیمارستان باشه هاات زود خوب شو بریم
**&***
یونا:
ادامه دد پارت بعدی
چطور بود؟به مظرتون قراره رابطه ی جین و یونا خوب بمونه؟(خواهر و برادر)
بچه واقعا با ضربه مرد؟
۴.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.