پارت دوم
با صدای تکان خوردن چیزی چشم باز می کنم…
سر می چرخانم و قامت قباد را می بینم، کتش را تنش می کند و جلوی آینه می ایستد.
لبخندی به قد و قامتش می زنم.
– سلام…
به سمتم بر میگردد؛با همان خنده ی معروفِ جذابش خیره ی چشمانم می شود.
– سلام عزیزم؛ صبحت بخیر!
به سمتم قدم بر می دارد، روی تنم خم می شود و دست هایم را بالای سرم می برد و بوسه ای محکم روی لبانم می کارد…
امان نمی دهد که همراهی اش کنم…
– نه دیگه! امروز جلسه دارم خانم خانما! ادامه بدی جون تو تنم نمیمونه….
می خندم به بی طاقت بودنش در برابر من! خیره اش می شوم، چیزی کم ندارد ، جز پدر شدن!
بغض گلویم را می گیرد…
لبخندی می زنم و از روی تخت بلند می شوم و لباس خواب را بر تن می کنم….
با کرواتش کلنجار می رود…
– بده من ببندم.
روبرویش ایستاده و بخاطر اختلاف قدی فاحش میانمان مجبور شدم روی نوک انگشتان پایم بلند شوم و کروات را برایش ببندم و همزمان گفتم:
– تو جلسه اخمو باش، کم دلبری کن، تو زن داری!
سرم را نزدیک به گوشش بردم و اهسته زمزمه کردم:
– من زنتم!
اخم کرده از احساسات به طغیان افتادهاش، تنم را به دیوار میچسباند.
یک دستش را کنار صورتم جک زده و دست دیگرش را زیر چانهام میزند و سرم را بالا میگیرد، دندان روی هم سابانده و گفت:
– کل شرکت میدونن من عاشق یه زنم که تموم زندگیمه!
با طنازی کرواتش را در دست گرفته و سرش را کمی به سمت خودم می کشم:
– میدونن شما تموم زندگی زنتی؟
دندان روی هم ساباند.
رگ گردن برامدهاش نشان از بی طاقت شدنش میداد.
لب به دندان کشیدم و زیرزیرکی نگاهش کردم، کنار گوشم پر از حرص لب زد:
– الان وقت این کاراست بیشرف؟ الان که میخوام برم شرکت؟ درسته این کارا؟
خندم را قورت دادم و خودم را به در مظلومیت زدم و به ارامی گفتم:
– کدوم کارا؟ مگه من چیکار کردم؟
چشم ریز کرد و نگاهی به یقه ی لباس خوابم که کنار رفته بود و تخت سینهام را در معرض دیدش قرار داده بود کرد و گفت:
– از همون کارایی که یه دور دیگه صدای نالتو در بیاره
سر می چرخانم و قامت قباد را می بینم، کتش را تنش می کند و جلوی آینه می ایستد.
لبخندی به قد و قامتش می زنم.
– سلام…
به سمتم بر میگردد؛با همان خنده ی معروفِ جذابش خیره ی چشمانم می شود.
– سلام عزیزم؛ صبحت بخیر!
به سمتم قدم بر می دارد، روی تنم خم می شود و دست هایم را بالای سرم می برد و بوسه ای محکم روی لبانم می کارد…
امان نمی دهد که همراهی اش کنم…
– نه دیگه! امروز جلسه دارم خانم خانما! ادامه بدی جون تو تنم نمیمونه….
می خندم به بی طاقت بودنش در برابر من! خیره اش می شوم، چیزی کم ندارد ، جز پدر شدن!
بغض گلویم را می گیرد…
لبخندی می زنم و از روی تخت بلند می شوم و لباس خواب را بر تن می کنم….
با کرواتش کلنجار می رود…
– بده من ببندم.
روبرویش ایستاده و بخاطر اختلاف قدی فاحش میانمان مجبور شدم روی نوک انگشتان پایم بلند شوم و کروات را برایش ببندم و همزمان گفتم:
– تو جلسه اخمو باش، کم دلبری کن، تو زن داری!
سرم را نزدیک به گوشش بردم و اهسته زمزمه کردم:
– من زنتم!
اخم کرده از احساسات به طغیان افتادهاش، تنم را به دیوار میچسباند.
یک دستش را کنار صورتم جک زده و دست دیگرش را زیر چانهام میزند و سرم را بالا میگیرد، دندان روی هم سابانده و گفت:
– کل شرکت میدونن من عاشق یه زنم که تموم زندگیمه!
با طنازی کرواتش را در دست گرفته و سرش را کمی به سمت خودم می کشم:
– میدونن شما تموم زندگی زنتی؟
دندان روی هم ساباند.
رگ گردن برامدهاش نشان از بی طاقت شدنش میداد.
لب به دندان کشیدم و زیرزیرکی نگاهش کردم، کنار گوشم پر از حرص لب زد:
– الان وقت این کاراست بیشرف؟ الان که میخوام برم شرکت؟ درسته این کارا؟
خندم را قورت دادم و خودم را به در مظلومیت زدم و به ارامی گفتم:
– کدوم کارا؟ مگه من چیکار کردم؟
چشم ریز کرد و نگاهی به یقه ی لباس خوابم که کنار رفته بود و تخت سینهام را در معرض دیدش قرار داده بود کرد و گفت:
– از همون کارایی که یه دور دیگه صدای نالتو در بیاره
۳.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.