پارت 4
بهناز خانم چشمهایش را با نگرانی درشت کرد.
– پسرهی دیوونه فکر کردی نشنیدم صدای دختری که پیشش بودی رو؟ من واسه کسی ناراحت و نگران نیستم جز سعیداقا، من نگران آبروی باباتم.. میفهمی اگه آوازهی این خوشگذرانیهات بپچیه حاج بابات چکارت میکنه؟
فرید شانه بالا انداخت.
– من دیگه بچه نیستم که منو از حاج بابا بترسونید بِهی جان. واسه عقد باید کجا بریم؟
زن گوشهی پیراهن پسرکش را گرفت.
– فرید بابات واسه نیم ساعت دیگه وقتِ محضر گرفته.. میدونم این خانواده با تو و زندگی تو خیلی فرق دارن، نمیگم یه روزه عاشق دختره شو و بهش خیلی بها بده… میدونم سخته دردونه پسرم، حق میدم که اذیت بشی، اما سعی کن بیاحترامی نکنی شیشهی عمرم.
فرید تنها سری تکان و با قدمهای محکم به سوی خانه رفت.
حاج مولایی زیاد مرفه و بی درد نبود اما آدمی بود که ترجیح میداد هرچه رزق و روزیش بود را خرج کند و عادت به پس انداز نداشتند.
از همین رو یک خانهی بزرگ در یکی از محلات نسبتاً خوبِ تهران داشتند و همیشه به خودشان و سر و وضع و خورد و خوراکشان میرسیدند.
فرید بدون هیچ استرس و اهمیتی در خانه را گشود و با دیدن مردی در کنار پدرش، سلام داد.
مردی که با وجود سن نسبتاً پایینش زیادی شکسته بود. غفور برخاست و با احترام جواب داد.
سر تا پای فرید را نگاهی انداخت و سپس نشست.
– من میرم بالا لباس عوض کنم.
با غفور یک احوالپرسی ساده نکرد و حتی خوش آمد گویی کوتاهی هم نگفت!
سعید خان با نارضایتی سری تکان داد و به بهناز اشاره کرد.
– خانم شما عروسم و حاضر کنید که کم کم راه بیفتیم، آقا غفور هم گویا عجله دارن.
غفور سر تایید تکان داد و بهناز ٫چشم٫ گویان راهی اتاقی شد که غزل در آنجا مانده بود.
بهناز که بالا رفت، متوجه شد فرید از گوشهی در مشغول دیدن زدن غزل است.
– نکن پسرم زشته!
فرید با بی رغبتی بینی چین داد.
– این یک صدمِ عموش هم جلوی آفتاب سوخته باشه که اصلا قابلیت نگاه کردنم نداره.
این را گفت و قهقهه زد.
درحالی که داشت سوی اتاقش میرفت، رو به چشمهای شماتتگرِ مادرش، با خنده لب زد:
– به جون بهناز چادر چاقتور شده بود، هیچی ندیدم.. شب به خدمتش میرسم.
– پسرهی دیوونه فکر کردی نشنیدم صدای دختری که پیشش بودی رو؟ من واسه کسی ناراحت و نگران نیستم جز سعیداقا، من نگران آبروی باباتم.. میفهمی اگه آوازهی این خوشگذرانیهات بپچیه حاج بابات چکارت میکنه؟
فرید شانه بالا انداخت.
– من دیگه بچه نیستم که منو از حاج بابا بترسونید بِهی جان. واسه عقد باید کجا بریم؟
زن گوشهی پیراهن پسرکش را گرفت.
– فرید بابات واسه نیم ساعت دیگه وقتِ محضر گرفته.. میدونم این خانواده با تو و زندگی تو خیلی فرق دارن، نمیگم یه روزه عاشق دختره شو و بهش خیلی بها بده… میدونم سخته دردونه پسرم، حق میدم که اذیت بشی، اما سعی کن بیاحترامی نکنی شیشهی عمرم.
فرید تنها سری تکان و با قدمهای محکم به سوی خانه رفت.
حاج مولایی زیاد مرفه و بی درد نبود اما آدمی بود که ترجیح میداد هرچه رزق و روزیش بود را خرج کند و عادت به پس انداز نداشتند.
از همین رو یک خانهی بزرگ در یکی از محلات نسبتاً خوبِ تهران داشتند و همیشه به خودشان و سر و وضع و خورد و خوراکشان میرسیدند.
فرید بدون هیچ استرس و اهمیتی در خانه را گشود و با دیدن مردی در کنار پدرش، سلام داد.
مردی که با وجود سن نسبتاً پایینش زیادی شکسته بود. غفور برخاست و با احترام جواب داد.
سر تا پای فرید را نگاهی انداخت و سپس نشست.
– من میرم بالا لباس عوض کنم.
با غفور یک احوالپرسی ساده نکرد و حتی خوش آمد گویی کوتاهی هم نگفت!
سعید خان با نارضایتی سری تکان داد و به بهناز اشاره کرد.
– خانم شما عروسم و حاضر کنید که کم کم راه بیفتیم، آقا غفور هم گویا عجله دارن.
غفور سر تایید تکان داد و بهناز ٫چشم٫ گویان راهی اتاقی شد که غزل در آنجا مانده بود.
بهناز که بالا رفت، متوجه شد فرید از گوشهی در مشغول دیدن زدن غزل است.
– نکن پسرم زشته!
فرید با بی رغبتی بینی چین داد.
– این یک صدمِ عموش هم جلوی آفتاب سوخته باشه که اصلا قابلیت نگاه کردنم نداره.
این را گفت و قهقهه زد.
درحالی که داشت سوی اتاقش میرفت، رو به چشمهای شماتتگرِ مادرش، با خنده لب زد:
– به جون بهناز چادر چاقتور شده بود، هیچی ندیدم.. شب به خدمتش میرسم.
۲.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.