پارت ۹
غزل ترسیده سرش دوباره به پایین افکنده شد.
– اما آخه… آقا فرید شما که منو دوس ندارید! منم… یعنی منم هیچ دلخوش نیستم.
پسرک بدون توجه جلو رفت و دستش روی پاهای غزل نشست.
– اما دوس نداشتن دلیل نمیشه که وظایف زناشویی و فراموش کنیم.. به من اینطوری گفتن بزرگتر ها… نظرِ تو غیر از اینه!؟
پلکهای دخترک از شدت استرس پرید و فرید با نگاهی پر معنا صورتش را چند بار با دقت نگاه کرد.
باید اعتراف میکرد منتظرِ همچین زیبایی نبود! منتظر بود دختری آفتاب سوخته و بد ریخت باشد اما…. این دختر گویا لای پر قو بزرگ شده بود!
دستش روی پایش بالاتر رفت و قسمت بالایی و نرم رانش را نوازش کرد.
– حرف نمی زنی؟
چشمهایش روی هم نهاده شدند و قطرات درشت اشکش یکی پس از دیگری به گونه هایش یورش بردند.
نوازش دستِ فرید هر لحظه بالاتر میرفت و خودش هم جلوتر رفت.
تا جایی نزدیک شد که دخترک دیگر جای عقب رفتن نداشت و چشمهایش با ترس باز شد.
– آقا فرید..
– چته دختر؟
با التماس به دست فرید نگاهش دوخته شد.
– دارم اذیت میشم.
فرید قهقهه زد و دست دیگرش را پشت کمرش گذاشت.
– که اذیت میشی کوچولو! اذیت میشی چرا شوهر کردی اونوقت؟
دست روی دست فرید گذاشت و بدون اینکه جواب بدهد، از جایش برخاست.
اما حرکتش چون برای فرید ناگهانی نبود، سریع دور کمرش دست قفل کرده و غزل را روی پایش نشاند.
– مامانم از علایق من خبر داره که همچین بهت رسیده دختر…
غزل چشم بست و نفسهای گرمِ فرید را دمِ گوشش حس کرد. گویا اذیت کردن این دختر شده بود یک تفریح برایش!
روی شکمش را نوازش کرد و با لبخند گونهاش را بوسید.
– بچه منو تو میخوای بزرگ کنی؟ تو که خودت یکیو میخوای بزرگت کنه.
– نخیرم من ۲۲ سالم شده..
فرید آرام و مردانه خندید و موهای نرمِ دخترک که تا روی شانه هایش می آمد را کنار زد.
– که اینطور! ننه بابات چرا باهات نبودن؟
– فوت کردن.
در آغوشش جا به جایش کرد و کمی تنش را کج کرد تا صورتش را خوب ببیندد.
– لبات و کم گاز بگیر وروجک… من میرم پسرم و بیارم.
– یعنی حجله نداریم؟
خوشحال بود و فرید با دیدن چشمهای درخشانش، لبخند زد.
– دوس داری داشته باشیم؟
میدانست که دخترک دنبال همچین چیزی نیست، اما میلِ عجیبی به اذیت کردنش داشت.
خصوصاً این خوشحال و ناراحت شدن های سریعِ چشمهای معصومش، زیادی برایش شیرین بود.
– اما آخه… آقا فرید شما که منو دوس ندارید! منم… یعنی منم هیچ دلخوش نیستم.
پسرک بدون توجه جلو رفت و دستش روی پاهای غزل نشست.
– اما دوس نداشتن دلیل نمیشه که وظایف زناشویی و فراموش کنیم.. به من اینطوری گفتن بزرگتر ها… نظرِ تو غیر از اینه!؟
پلکهای دخترک از شدت استرس پرید و فرید با نگاهی پر معنا صورتش را چند بار با دقت نگاه کرد.
باید اعتراف میکرد منتظرِ همچین زیبایی نبود! منتظر بود دختری آفتاب سوخته و بد ریخت باشد اما…. این دختر گویا لای پر قو بزرگ شده بود!
دستش روی پایش بالاتر رفت و قسمت بالایی و نرم رانش را نوازش کرد.
– حرف نمی زنی؟
چشمهایش روی هم نهاده شدند و قطرات درشت اشکش یکی پس از دیگری به گونه هایش یورش بردند.
نوازش دستِ فرید هر لحظه بالاتر میرفت و خودش هم جلوتر رفت.
تا جایی نزدیک شد که دخترک دیگر جای عقب رفتن نداشت و چشمهایش با ترس باز شد.
– آقا فرید..
– چته دختر؟
با التماس به دست فرید نگاهش دوخته شد.
– دارم اذیت میشم.
فرید قهقهه زد و دست دیگرش را پشت کمرش گذاشت.
– که اذیت میشی کوچولو! اذیت میشی چرا شوهر کردی اونوقت؟
دست روی دست فرید گذاشت و بدون اینکه جواب بدهد، از جایش برخاست.
اما حرکتش چون برای فرید ناگهانی نبود، سریع دور کمرش دست قفل کرده و غزل را روی پایش نشاند.
– مامانم از علایق من خبر داره که همچین بهت رسیده دختر…
غزل چشم بست و نفسهای گرمِ فرید را دمِ گوشش حس کرد. گویا اذیت کردن این دختر شده بود یک تفریح برایش!
روی شکمش را نوازش کرد و با لبخند گونهاش را بوسید.
– بچه منو تو میخوای بزرگ کنی؟ تو که خودت یکیو میخوای بزرگت کنه.
– نخیرم من ۲۲ سالم شده..
فرید آرام و مردانه خندید و موهای نرمِ دخترک که تا روی شانه هایش می آمد را کنار زد.
– که اینطور! ننه بابات چرا باهات نبودن؟
– فوت کردن.
در آغوشش جا به جایش کرد و کمی تنش را کج کرد تا صورتش را خوب ببیندد.
– لبات و کم گاز بگیر وروجک… من میرم پسرم و بیارم.
– یعنی حجله نداریم؟
خوشحال بود و فرید با دیدن چشمهای درخشانش، لبخند زد.
– دوس داری داشته باشیم؟
میدانست که دخترک دنبال همچین چیزی نیست، اما میلِ عجیبی به اذیت کردنش داشت.
خصوصاً این خوشحال و ناراحت شدن های سریعِ چشمهای معصومش، زیادی برایش شیرین بود.
۲.۱k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.