پارت ۱۱
– میذارمش روی تخت و میخوابم.
فرهام را به آرامی وسط تخت گذاشته و خودش هم گوشهی تخت پشت به فرید دراز کشید.
این مرد گویا بویی از انسانیت و مهربانی نبرده بود! اینهمه به کودکش رسیده بود و با دلسوزی کمکش کرده بود، حالا میگفت دور بماند..
سعی کرد زیر گریه نزند و بچه بازی در نیاورد، با هزار مشقت برای خواب رفتن تلاش کرد.
°•°•°•°•°•|
صبح زود بلند شده بود و لباس پوشیده روی مبل منتظر ماند تا فرید بیدار شود.
دو سه ساعتی که در اتاق چرخید، تصمیم گرفت بیرون برود اما صدای زنگ موبایل فرید موجب شد سر جایش برگردد. ناخودآگاه نگاهش به اسم کسی که تماس گرفته بود افتاد و با دیدن اسمی دخترانه، با ناراحتی به فرید نگاه کرد که پسرکش را در آغوش گرفته و عمیق خوابیده بود.
خم شد و رد تماس زد. با خودش زمزمه کرد.
– فوقش میگم نخواستم بیدار بشید.
اما این تارا خانم انگار خیلی سیریش بود که پشت بندش، پیام داد.
{زندگیم قول داده بودی شب بیای! چیزی شده فرید؟}
با کلافگی موبایل را برداشت و به سمت فرید رفت.
– فرید خان؟
وقتی جواب نداد، با صدای بلند تری نامش را خواند.
بازهم بدون عکس العمل بود اما فرهام چشمهای درشتش گشوده شد و لب برچید.
غزل لبخند زد.
– ای جانم خوشگلم..
فرید با اخم غرید.
– بیدارش کردی و زرم میزنی! چته؟
#پارتچهارده
با دلخوری موبایلش را بالا آورد.
– یکی مدام تماس میگرفت باهاتون.
فرید موبایل را چنگ زد و در جایش نشست.
– بدو مونا رو صدا بزن بیاد فرهام و ببره.
سری تکان داد.
به سوی در رفت و فرید زمزمه کرد.
– واسه چی رد تماس زدی؟
– گفتم بیدار نشید.
– دیگه هیچوقت به موبایل من دست نزن.
بدون جواب دادن اتاق را ترک کرده و بعد از اینکه پرستارِ فرهام را صدا زد، به حیاط خانه رفت.
همه در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بودند و کسی متوجه رد شدنش نشده بود.
دلش گرفته بود و کمی هوای آزاد میتوانست سر حالش کند.
روی پله ها نشست و نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگ و سر سبزشان چرخاند.
این خانه شاید چندین برابر خانهی عمویش بود اما چرا دلگیر بود برایش!؟
بغض کرده هوای خنکِ بهاری را به ریه فرستاد.
این خانه گویی با تمام بزرگی و زیبایی و جلالش، هیچ حس خوبی به دخترک القا نکرده و تنها حس زندانی بودن داشت.
به این ازدواج از اول هم دلخوش نبود، دلخوش نبود اما فکر نمیکرد اینگونه سخت بگذرد.
خانوادهی مولایی از زمین تا آسمان با او فرق داشتند!
لباسی که او تن میکرد، بیشتر به لباس آشپز و نظافت چی خانه نزدیک بود تا عروس خانه بودن.
با حسرت به دامن بلندی که پایش بود دست کشید.
حس غریبه بودن از هرچیزی بدتر بود!
حاضر بود همهی این زندگی را فدای چند دقیقه خانهی عمویش بودن، کند
فرهام را به آرامی وسط تخت گذاشته و خودش هم گوشهی تخت پشت به فرید دراز کشید.
این مرد گویا بویی از انسانیت و مهربانی نبرده بود! اینهمه به کودکش رسیده بود و با دلسوزی کمکش کرده بود، حالا میگفت دور بماند..
سعی کرد زیر گریه نزند و بچه بازی در نیاورد، با هزار مشقت برای خواب رفتن تلاش کرد.
°•°•°•°•°•|
صبح زود بلند شده بود و لباس پوشیده روی مبل منتظر ماند تا فرید بیدار شود.
دو سه ساعتی که در اتاق چرخید، تصمیم گرفت بیرون برود اما صدای زنگ موبایل فرید موجب شد سر جایش برگردد. ناخودآگاه نگاهش به اسم کسی که تماس گرفته بود افتاد و با دیدن اسمی دخترانه، با ناراحتی به فرید نگاه کرد که پسرکش را در آغوش گرفته و عمیق خوابیده بود.
خم شد و رد تماس زد. با خودش زمزمه کرد.
– فوقش میگم نخواستم بیدار بشید.
اما این تارا خانم انگار خیلی سیریش بود که پشت بندش، پیام داد.
{زندگیم قول داده بودی شب بیای! چیزی شده فرید؟}
با کلافگی موبایل را برداشت و به سمت فرید رفت.
– فرید خان؟
وقتی جواب نداد، با صدای بلند تری نامش را خواند.
بازهم بدون عکس العمل بود اما فرهام چشمهای درشتش گشوده شد و لب برچید.
غزل لبخند زد.
– ای جانم خوشگلم..
فرید با اخم غرید.
– بیدارش کردی و زرم میزنی! چته؟
#پارتچهارده
با دلخوری موبایلش را بالا آورد.
– یکی مدام تماس میگرفت باهاتون.
فرید موبایل را چنگ زد و در جایش نشست.
– بدو مونا رو صدا بزن بیاد فرهام و ببره.
سری تکان داد.
به سوی در رفت و فرید زمزمه کرد.
– واسه چی رد تماس زدی؟
– گفتم بیدار نشید.
– دیگه هیچوقت به موبایل من دست نزن.
بدون جواب دادن اتاق را ترک کرده و بعد از اینکه پرستارِ فرهام را صدا زد، به حیاط خانه رفت.
همه در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بودند و کسی متوجه رد شدنش نشده بود.
دلش گرفته بود و کمی هوای آزاد میتوانست سر حالش کند.
روی پله ها نشست و نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگ و سر سبزشان چرخاند.
این خانه شاید چندین برابر خانهی عمویش بود اما چرا دلگیر بود برایش!؟
بغض کرده هوای خنکِ بهاری را به ریه فرستاد.
این خانه گویی با تمام بزرگی و زیبایی و جلالش، هیچ حس خوبی به دخترک القا نکرده و تنها حس زندانی بودن داشت.
به این ازدواج از اول هم دلخوش نبود، دلخوش نبود اما فکر نمیکرد اینگونه سخت بگذرد.
خانوادهی مولایی از زمین تا آسمان با او فرق داشتند!
لباسی که او تن میکرد، بیشتر به لباس آشپز و نظافت چی خانه نزدیک بود تا عروس خانه بودن.
با حسرت به دامن بلندی که پایش بود دست کشید.
حس غریبه بودن از هرچیزی بدتر بود!
حاضر بود همهی این زندگی را فدای چند دقیقه خانهی عمویش بودن، کند
۱.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.