تک پارتی 🌷🌷بی تی اس :)
تک پارتی 🌷🌷بی تی اس :)
در حال قدم زدن بودیم تو دل تاریکی شب تنها نبودم کنارمجین بود
من داشتم دستا ی جینومحکممیگرفتم تا کمی از ترسی که داشتم از شب میگرفتم بریزه
من نیز هم لذت میبرم و هم داشتم. میترسیدم
در حال رفتن بودیمکهتو اون تاریکی زن پیری داشت میومد
دستان پیرکی او وموهای سفید ابریشمیش وچشمان عسلی
مظلوماو دیدنش ازدور و در تاریکی شب سخت بود
پیر زن بعد دیدن ما کمیمکثکرد وتند تر داشت میومد سمت ما ، ما هم کهداشتیم میترسیدیم من دستان جین روهممحکم تر گرفتم
ونگاهی از ترس و تعجب بههمدیگکردیم و به راهمون خواستیم ادامه بدیم که زن نزدیک ما شد و ایستاد ما همنیز استادیم زن با مظلومیت از ما خواست که به همراهش برویم به قبرستان تا از تنهای نترسه و فقط شوهرش رو ببینه ازگفته پیر زن شوهرش تازه فوت کرده بوده و شب اگ باهاش حرف نزنه نمیتونه بخوابه از ما همچنان میخواست که همراهش بیایم تا تنها نباشه
منو وجین هم که دلمون براش سوخت و همراهش. رفتیم
پیر زن نیست تو راه از خاطرات خودش و شوهرش نیز برامون تعریف میکرد
وقتی به قبرستون نزدیک شدیم پیر زن ایستاد وکمی گریه کرد ما هم بهش دلداری دادیم که اروم باشه
بعد از کمیدلداری که به پیر زن کردیم
پیر زن وارد قبرستان شد و مارو با یکپاکت سیاه که نسبتا سنگین بود تنها گذاشت منو و جین بعد رفتن پیر زن داشتیم از ایندهخودمون که ما هم یه زمانی پیر میشیم حرف میزدیم
در حال مکالمه بودیم که صدای عجیبی ازپاکت اومد و داشت تکونمیخورد انگار یکگربه داخل پاکت بود منو جین داشتیم به هم دیگ نگاه میکردیم و بههم دیگ اشاره میکردیم که بازش کنیم و یا بزاریم پیر زن بیاد
ولی صدای عجیبی داشت ازپاکت در میومد و زیاد تکونمیخورد و بلخهره تصمیم گرفته بودیم که بازش کنیم
ارام ارام پاکتو باز کردم و سرمو نزدیک پاکت کردم که ببینم توش چی هست
ولی خالی بود سرمو بلند کردم و جینرو دیدم که با چشای قرمز شده و با لباسی کهتو یک دقیقه خونی شده بود و دستش پر ازخون بود و چاقوی نیز دستش بود گفت : گودباییی
و چاقو رو فروکرد توی چشام
با نفس نفس بیدار شدم و دیدم کههمه این ها خواب بود وجینکنارم به ارامیخوابیده ........
در حال قدم زدن بودیم تو دل تاریکی شب تنها نبودم کنارمجین بود
من داشتم دستا ی جینومحکممیگرفتم تا کمی از ترسی که داشتم از شب میگرفتم بریزه
من نیز هم لذت میبرم و هم داشتم. میترسیدم
در حال رفتن بودیمکهتو اون تاریکی زن پیری داشت میومد
دستان پیرکی او وموهای سفید ابریشمیش وچشمان عسلی
مظلوماو دیدنش ازدور و در تاریکی شب سخت بود
پیر زن بعد دیدن ما کمیمکثکرد وتند تر داشت میومد سمت ما ، ما هم کهداشتیم میترسیدیم من دستان جین روهممحکم تر گرفتم
ونگاهی از ترس و تعجب بههمدیگکردیم و به راهمون خواستیم ادامه بدیم که زن نزدیک ما شد و ایستاد ما همنیز استادیم زن با مظلومیت از ما خواست که به همراهش برویم به قبرستان تا از تنهای نترسه و فقط شوهرش رو ببینه ازگفته پیر زن شوهرش تازه فوت کرده بوده و شب اگ باهاش حرف نزنه نمیتونه بخوابه از ما همچنان میخواست که همراهش بیایم تا تنها نباشه
منو وجین هم که دلمون براش سوخت و همراهش. رفتیم
پیر زن نیست تو راه از خاطرات خودش و شوهرش نیز برامون تعریف میکرد
وقتی به قبرستون نزدیک شدیم پیر زن ایستاد وکمی گریه کرد ما هم بهش دلداری دادیم که اروم باشه
بعد از کمیدلداری که به پیر زن کردیم
پیر زن وارد قبرستان شد و مارو با یکپاکت سیاه که نسبتا سنگین بود تنها گذاشت منو و جین بعد رفتن پیر زن داشتیم از ایندهخودمون که ما هم یه زمانی پیر میشیم حرف میزدیم
در حال مکالمه بودیم که صدای عجیبی ازپاکت اومد و داشت تکونمیخورد انگار یکگربه داخل پاکت بود منو جین داشتیم به هم دیگ نگاه میکردیم و بههم دیگ اشاره میکردیم که بازش کنیم و یا بزاریم پیر زن بیاد
ولی صدای عجیبی داشت ازپاکت در میومد و زیاد تکونمیخورد و بلخهره تصمیم گرفته بودیم که بازش کنیم
ارام ارام پاکتو باز کردم و سرمو نزدیک پاکت کردم که ببینم توش چی هست
ولی خالی بود سرمو بلند کردم و جینرو دیدم که با چشای قرمز شده و با لباسی کهتو یک دقیقه خونی شده بود و دستش پر ازخون بود و چاقوی نیز دستش بود گفت : گودباییی
و چاقو رو فروکرد توی چشام
با نفس نفس بیدار شدم و دیدم کههمه این ها خواب بود وجینکنارم به ارامیخوابیده ........
۳.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.