تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

#رهی_معیری
دیدگاه ها (۱)

گفتا که می بوسم تو را: سیمین بهبهانیگفتا که می بوسم تو را،...

از تمامِ دلخوشی ها برگِ فالی مانده از تولایِ یک دیوانِ خطی، ...

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفتدیدیم کزین جمع پراکنده کسی ر...

تنهایی محض است در دنیای بعد از توافتاده غم در دامن شبهای بعد...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

عاشقانه های شبنم

من وتو نسبتمان چیست؟ نگاردل هم بیقرار  هم  و یک  عمر  قرار  ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط