you for me
فصل دوم پارت ۳
تویه بغلش نشستم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم. اونم متقابل بغلم کرد و دستاش رو دورم حلقه کرد. لبخندی زد و شروع کرد به نوازش کردنم.
بعد از مدرسه
از هیونجین خداحافظی کردم و از پله های خونه بالا رفتم. زنگ در رو زدم و منتظر موندم تا در رو برام باز کنن. بعد از چند دقیقه ، مامانم در رو باز کرد اخم غلیظی روی چهره اش شکل گرفته بود. با خودم گفتم حتما باز با بابا دعوا کرده..اما تا وارد خونه شدم بابام رو دیدم که با عصبانیت داره نگاهم میکنه.
فلیکس: بابا..چی-چیشده؟
از جاش بلند شد و به سمت من اومد. یقه من رو گرفت و با داد گفت
پیتر: فلیکس تو با اسن پسره دوستی؟!
ترسیده بودم و نمیدونستم منظورش کیه.
فلیکس: ک-کدوم پسره؟
پیتر: همینی که الان باهات تا دم در اومد!
متوجه شدم منظورش هیونجینه..ولی چرا انقدر عصبانیه؟ داستان چیه؟
فلیکس: من-منظورت هیونجینه؟
پیتر: اره دقیقا منظورم پسر اون زنیکخ و اون مرتیکه اس.
با گفتن این حرفش ، شوکه شدم.
فلیکس: من-منظورت چیه؟
امیلی: پیتر اروم تر اون نمیدونه.
یقه ام رو ول کرد ولی هنوز عصبی بود. بعد چند دقیقه که اروم تر شد گفت
پیتر: فلیکس، اون پسری که تو الان باهاش دوستی ، پدر و مادرش کسایی هستن که زندگیمون رو نابود کردن میفهمی؟
گیج شده بودم. یعنی چی که زندگیمون رو نابود کردن؟
فلیکس: ب-بابا..یعنی چی؟
پیتر: ببین پسرم پدر و مادر اون پسر ، دشمن پدر بزرگت بودن و همیشه باهم رقابت میکردن. زمانی کا پدر بزرگت داشت از اونا جلو میزد و کارخونه اش از اونا بهتر میشد ، اونا مادربزرگت رو کشتن و بعد کل کارخونه رو اتیش زدن و بعد هم بخاطر پول فقط ۱۰ سال زندان رفتن و بعد ازاد شدن.
شوکه شده بودم. چشمان از تعجب گرد شده بود. دستام شروع به لرزیدن کرد. یعنی.پدر و مادر هیونجین همون کسایی بودن که مادربزرگم..شخصی که از همه برام عزیز تر بود..تنها کسی که وقتی اون موقع ها مامان و بابا دعوا میکردن ، ارومم میکرد رو کشتن؟ و باعث شدن کا بابابزرگ ورشکسته شه..
فلیکس: ما-مامان..حقی-حقیقت داره؟
امیلی: اره عزیزم..حقیقت داره.
تویه بغلش نشستم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم. اونم متقابل بغلم کرد و دستاش رو دورم حلقه کرد. لبخندی زد و شروع کرد به نوازش کردنم.
بعد از مدرسه
از هیونجین خداحافظی کردم و از پله های خونه بالا رفتم. زنگ در رو زدم و منتظر موندم تا در رو برام باز کنن. بعد از چند دقیقه ، مامانم در رو باز کرد اخم غلیظی روی چهره اش شکل گرفته بود. با خودم گفتم حتما باز با بابا دعوا کرده..اما تا وارد خونه شدم بابام رو دیدم که با عصبانیت داره نگاهم میکنه.
فلیکس: بابا..چی-چیشده؟
از جاش بلند شد و به سمت من اومد. یقه من رو گرفت و با داد گفت
پیتر: فلیکس تو با اسن پسره دوستی؟!
ترسیده بودم و نمیدونستم منظورش کیه.
فلیکس: ک-کدوم پسره؟
پیتر: همینی که الان باهات تا دم در اومد!
متوجه شدم منظورش هیونجینه..ولی چرا انقدر عصبانیه؟ داستان چیه؟
فلیکس: من-منظورت هیونجینه؟
پیتر: اره دقیقا منظورم پسر اون زنیکخ و اون مرتیکه اس.
با گفتن این حرفش ، شوکه شدم.
فلیکس: من-منظورت چیه؟
امیلی: پیتر اروم تر اون نمیدونه.
یقه ام رو ول کرد ولی هنوز عصبی بود. بعد چند دقیقه که اروم تر شد گفت
پیتر: فلیکس، اون پسری که تو الان باهاش دوستی ، پدر و مادرش کسایی هستن که زندگیمون رو نابود کردن میفهمی؟
گیج شده بودم. یعنی چی که زندگیمون رو نابود کردن؟
فلیکس: ب-بابا..یعنی چی؟
پیتر: ببین پسرم پدر و مادر اون پسر ، دشمن پدر بزرگت بودن و همیشه باهم رقابت میکردن. زمانی کا پدر بزرگت داشت از اونا جلو میزد و کارخونه اش از اونا بهتر میشد ، اونا مادربزرگت رو کشتن و بعد کل کارخونه رو اتیش زدن و بعد هم بخاطر پول فقط ۱۰ سال زندان رفتن و بعد ازاد شدن.
شوکه شده بودم. چشمان از تعجب گرد شده بود. دستام شروع به لرزیدن کرد. یعنی.پدر و مادر هیونجین همون کسایی بودن که مادربزرگم..شخصی که از همه برام عزیز تر بود..تنها کسی که وقتی اون موقع ها مامان و بابا دعوا میکردن ، ارومم میکرد رو کشتن؟ و باعث شدن کا بابابزرگ ورشکسته شه..
فلیکس: ما-مامان..حقی-حقیقت داره؟
امیلی: اره عزیزم..حقیقت داره.
۴.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.