امروز رفته بودم سر یکی از چهارراه ها

امروز رفته بودم سر یکی از چهارراه ها
یک کارگر روزمزد آوردم
یه جوان حدودا 25ساله
موقعه برگشتن وقت نهار گذشته بود و هر دو گرسنه بودیم سرراه رفتیم به یک کبابی و به قول معروف دلی از عزا در آوردیم
موقعه غذا خوردن همش حس میکردم اون بنده خدا بغض کرده و لقمه توی گلوش گیر میکنه
گفتم لابد کباب دوست نداره
خلاصه بعد از این که غذاش تموش شد گفتم فلانی چیزی شده چرا اینجوری غذا میخوردی؟ دوست نداشتی؟
اولش منمن کرد ولی بلخره سفره دلش باز شد
گفت دوسه ماهه پلو و گوشت نخورده بودم کلا غذای درست حسابی نخوردم!
گفت که زمستونا کار کمه هر روز میام سرچهارراه مجبورم با هر قیمتی که بگن برم
هرچی هم درمیارم میره برای قسط وام و اجاره خونه و پول آب و برق و گاز
پول شیرخشک و پوشک هم جای خود

سه ماهه غذای درست حسابی توی خونه نپختیم
خانمم هر چند روز یکبار به بهونه دید و بازدید میره خونه پدرش یا خونه داداشش اونجا یک غذای درست حسابی گیرش مياد
ولی من باید آبرو داری کنم نمی تونم برم خونه مردم
شکممو با نون و پنیر و نون و چای پر میکنم!!
واقعا کل روزم خراب شد
من آدم نیازمند خیلی دیدم
پای درد دل خیلی ها نشستم ولی بغض یک جوان
این مدلی ندیده بودم
کاش بیشتر حواسمون به اطرافیانمون باشه
توی این شرایط سخت باید کمی دلمون دریای باشه