خـونـاشـآمـ تــرسنــآکـ مــن

خـونـاشـآمـ‌تــرسنــآکـ‌مــن
پارت³
هاری‌ویو
الان فهمیدم چرا دلم شور میزد
واییی خدا کنه فقد افسانه باشه
ات ـ تو فکری
هاری ـ ها..اره..
ات ـ هاا*خمیازه* خابم میاد، معلم ما بریم بخابیم؟
معلم ـ باشه خابالو خان*خنده*(خدایا همچین معلمی نصیب ما کن)
ات ـ پس ما میریم..شبِ همگی بخیر..هاری بیا بریم
هاری ـ بریم..شبتون بخیر
همه ـ شبِ شماعم بخیر
ات‌ویو
عررر خیلی ذوق دارم!
رفتیم توی جامون که بخابیم
هاری ـ بنظرت واقعیه؟
ات ـ چی واقعیه؟
هاری ـ اون افسانه
ات ـ نترس کیکه*خنده*
هاری ـ یاااا من جدی حرف میزنماا
ات ـ منم جدیماا
هاری ـ راستی..شنیدم اینجا ی دریاچه داره..میای فردا بریم اونجا چنتا عکس بگیریم؟
ات ـ.......
هاری ـ ات؟ ات؟ خابیدی؟
ات ـ خاااپففف
هاری ـ تو از منم خابالو تری! شبت بخیر کوچولو*گونه ی ات رو بوسید*
'فردا صبح ساعت⁶:⁰⁰'
ات ـ صب شده پاشوو*داد*
هاری ـ جیغغغ...ات ریدم تو شلوارممم
ات ـ توکه شلوارک پاته
هاری ـ خودت چی شرتک پاته
ات ـ..... الان من مگه چیکار کردم؟
هاری ـ منو از خاب نازم بیدار کردی
ات ـ مگه نمیخاستیم بریم دریاچه؟
هاری ـ مگه تو خاب نبودی؟
ات ـ اواو لو رفتم....
هاری ـ هوففففف...
*بعداز کلی زر زر😂*
ات ـ آماده ای؟
هاری ـ اره..بریم؟
ــــــــــ
حیمایت؟