𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑
همه چی عالی بود ..... داشتیم زندگیمون رو میکردیم . ....... تا اینکه یهو زد به سرش و رفت سمت کارای خلاف انگار عقده های زندگیش رو با کشتن آدما جبران میکرد ...... تمام تلاشم رو کردم اما...... نشد توی گردابی غرق شده بود که فقط خودش می تونست بیاد بیرون ........ خودم بردمش تیمارستان بستریش کردم ...... هرکاری کردم که خوب بشه اما اصلا فایده ای نداشت تا اینکه یه دختر دانشجو پزشکی شیطون وارد زندگیش شد........ همه چی رو عوض کرد .. شد همون جانگ کوک قدیم همونقدر پر شور و شوق ....... لبخندی با یاد آوردن اون موقع زد
اما تهیونگ متوجه دختری که مثل ابر بهاری پشتش داره بی صدای همه وجودش رو گریه میکنه نبود
ته: اما حیف که خیلی ادامه پیدا نکردن......جانگکوک به خاطر کار های عقب موندهاش برای یه مدت کوتاهی رفت و بعد از فوت پدر بزرگت تو از اون بیمارستان رفتی ..... جانگ کوک شد همون آدم روانی که بود ...... خیلی دنبالت گشتم اما تو هم دیگه اون آدم قبل نبودی ...... بدون وقفه دنبالت گشت......... مادر بزرگت اجازه نداد که ببينتت ..... چقدر خواهش کرد اما فایده ای نداشت..... اون نمیزاشت ..... اما جانگ کوک اون موقع عاشق تر از این حرفا بود . ......... تصمیم گرفتیم که با نقشه وارد بشیم....... به خاطر وضع داغون شرکت پدرت که داشت برشکست میشد مادربزرگت نمی خواست آخرین یادگار پدرت از بین بره با شرط نجات شرکت اجازه داد من با تو ازدواج کنم......... قرار شد بعد از یه مدت کوتاه از هم جدا بشیم و تو و جانگ کوک با هم از کشور برید و به خوبی و خوشی زندگی کنید......... منم که زندگی خودم رو داشتم .... دوست دختر خودم رو داشتم..... شرکت خودم رو داشتم...... اما حال جانگ کوک بد بود خیلی هم بد بود . ...... پس....
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑
همه چی عالی بود ..... داشتیم زندگیمون رو میکردیم . ....... تا اینکه یهو زد به سرش و رفت سمت کارای خلاف انگار عقده های زندگیش رو با کشتن آدما جبران میکرد ...... تمام تلاشم رو کردم اما...... نشد توی گردابی غرق شده بود که فقط خودش می تونست بیاد بیرون ........ خودم بردمش تیمارستان بستریش کردم ...... هرکاری کردم که خوب بشه اما اصلا فایده ای نداشت تا اینکه یه دختر دانشجو پزشکی شیطون وارد زندگیش شد........ همه چی رو عوض کرد .. شد همون جانگ کوک قدیم همونقدر پر شور و شوق ....... لبخندی با یاد آوردن اون موقع زد
اما تهیونگ متوجه دختری که مثل ابر بهاری پشتش داره بی صدای همه وجودش رو گریه میکنه نبود
ته: اما حیف که خیلی ادامه پیدا نکردن......جانگکوک به خاطر کار های عقب موندهاش برای یه مدت کوتاهی رفت و بعد از فوت پدر بزرگت تو از اون بیمارستان رفتی ..... جانگ کوک شد همون آدم روانی که بود ...... خیلی دنبالت گشتم اما تو هم دیگه اون آدم قبل نبودی ...... بدون وقفه دنبالت گشت......... مادر بزرگت اجازه نداد که ببينتت ..... چقدر خواهش کرد اما فایده ای نداشت..... اون نمیزاشت ..... اما جانگ کوک اون موقع عاشق تر از این حرفا بود . ......... تصمیم گرفتیم که با نقشه وارد بشیم....... به خاطر وضع داغون شرکت پدرت که داشت برشکست میشد مادربزرگت نمی خواست آخرین یادگار پدرت از بین بره با شرط نجات شرکت اجازه داد من با تو ازدواج کنم......... قرار شد بعد از یه مدت کوتاه از هم جدا بشیم و تو و جانگ کوک با هم از کشور برید و به خوبی و خوشی زندگی کنید......... منم که زندگی خودم رو داشتم .... دوست دختر خودم رو داشتم..... شرکت خودم رو داشتم...... اما حال جانگ کوک بد بود خیلی هم بد بود . ...... پس....
۱.۱k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.